طالبان و سینمای افغانستان؛ فیلم‌های نوستالژیک کجا ساخته می‌شد؟

صحنه‌ای از فیلم حماسه عشق

منبع تصویر،AFGHAN FILM

توضیح تصویر،صحنه‌ای از فیلم حماسه عشق

افرادی که آموزش دیدند، از رویدادهای مختلف دولتی برای نشریات آن زمان عکس و از سفرهای شاه و نخست‌وزیر افغانستان فیلم می‌گرفتند.

اما «شستن» فیلم و تبدیل‌کردن آن به ویدیو در افغانستان غیرممکن بود. بر اساس قراردادی با آمریکا، مدت پانزده سال فیلم‌ها برای چاپ و تنظیم از طریق هند به آمریکا فرستاده می‌شد. سه تا چهار ماه وقت می‌گرفت تا فیلم‌ها آمده شوند و دوباره به افغانستان برگردند.

در سال ۱۹۶۵ شاه محمد ظاهر، از سفیر آمریکا در کابل خواست که یک لابراتوار شستن فیلم را در افغانستان بسازند

تأسیس «افغان فلم» با حمایت آمریکا

تا این که در سال ۱۹۶۵ ظاهرشاه از سفیر آمریکا در کابل خواست که یک لابراتوار شستن فیلم را در افغانستان بسازند و با تایید رئیس جمهوری وقت آمریکا، آژانس توسعه بین‌المللی ایالات متحده، ساخت این پروژه را به دوش گرفت. در همان سال، تهداب (بنیاد) اداره افغان فلم گذاشته شد.

پس از سه سال افغان فلم و استودیوی تولید، به کمک دولت آمریکا در سال ۱۹۶۸ ساخته شد. سلطان حمید هاشم که عکاس حرفه‌ای دربار بود، به ریاست افغان فلم مقرر شد. افراد آموزش‌دیده و کسانی که تجربه کار در اداره مطبوعات را داشتند، در افغان فلم شروع به کار کردند. گفته شده که شاه خود علاقمند به هنر سینما بود و هر از گاهی در سالن افغان فلم به تماشای فیلم حضور می‌یافت.

اما در آغاز، فیلم‌هایی که تولید می‌شدند، هنری و داستانی نبودند. در آن زمان «نیوز ریل» یا حلقه‌های خبری از رویدادهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی تولید می‌شد و هر مرتبه پیش از پخش فیلم‌های خارجی، در سینماها به نمایش گذاشته می‌شد. همچنین، برخی از فیلم‌های مستند هم تولید می‌شد.

طالبان نام افغان فیلم را به اداره سمعی و بصری تغییر دادند

توضیح تصویر،طالبان نام افغان فیلم را به اداره سمعی و بصری تغییر دادند

اولین فیلم هنری در افغانستان چگونه ساخته شد؟

اولین فیلم هنری در افغانستان، سال ۱۹۶۹ به نام «روزگاران» و در سه قسمت تهیه شد و در سینماهای کابل به نمایش در آمد. در ادامه، افغان فلم چارچوبی به نام اداره سیار را تشکیل داد تا با استفاده از پروژکتور و ژنراتور، در مناطق دوردست افغانستان چرخه‌های خبری و در مواردی فیلم به مردم نمایش بدهد.

مسئولان قبلی افغان فلم می‌گویند از سال ۱۹۶۷ و زمان حاکمیت محمد ظاهر، تا ۱۹۹۶ که طالبان در دوره اول به قدرت رسیدند، ۳۷ فیلم داستانی و بیش از ۱۰۰ فیلم مستند ساخته شد.

یک باور این است که سال‌های شکوفایی افغان فلم از نظر تولید، محتوا و فعالیت، زمان حاکمیت حکومت تحت حمایت شوروی سابق به رهبری حزب دموکراتیک خلق بود، چون در بین سال‌های ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۲همه ساله سه تا چهار فیلم تولید می‌شد. در این دوره، افراد بیشتری به سینما رو آوردند و شمار زیادی هم در جمهوری چک، بلغارستان و لهستان (پولند) آموزش سینما دیدند.

درام «پسر بیوه» معروف به شاد گل، فیلم‌های اختر مسخره، گناه، مجسمه‌ها می‌خندند و مردها ره قول است، معروف‌ترین کارهای سینمایی افغان فلم در این دوره بود. از این جمع، پسر بیوه را رادیو تلویزیون ملی افغانستان و مجسمه‌ها می‌خندند را شرکت «آریانا فیلم» تولید کرده‌اند.

محتوای اکثر فیلم‌های آن سال‌ها، تبلیغاتی بود. حسین دانش در این باره گفت:« این فیلم‌های تبلیغی برای دولت، کارنامه افغان فلم را تا حدودی مخدوش ساخت.»

اولین فیلم هنری در افغانستان، سال ۱۹۶۹ به نام روزگاران

توضیح تصویر،اولین فیلم هنری در افغانستان، سال ۱۹۶۹ به نام روزگاران

نجات حافظه تصویری از آتش طالبان

در دهه هشتاد میلادی، برخی از فیلم‌های افغانستان در جشنواره‌های کشورهای جماهیر شوروی سابق و آلمان شرقی جوایزی هم به دست آوردند. اولین بار فیلم پرنده‌های مهاجر از لطیف احمدی جایزه صلح و دوستی را در جشنواره آسیا-آفریقا-آمریکای لاتین برد. اما این جوایز بیشتر تشویقی بودند و نه رقابتی.

افغان فلم در زمان محمد ظاهر شاه اداره‌ای مستقل بود. افغان فیلم در زمان خلف او محمد داوود، و اولین رئیس جمهوری افغانستان، با وزارت اطلاعات و فرهنگ ادغام شد.

سلطان حمید هاشم، صمد آصفی، خالق علیل، عبدالواحد نظری، صدیق برمک (دو دوره)، لطیف احمدی (دو دوره) ابراهیم عارفی و صحرا کریمی (سال‌های اخیر نظام جمهوری) در دوره‌های مختلف ریاست افغان فلم را به عهده داشته‌اند.

فعالیت اداره افغان فلم، همواره زیر تاثیر فضای سیاسی و تحولاتی بود که با تغییر رژیم‌ها در افغانستان اتفاق افتاده ‌است.

در زمان دولت اسلامی به رهبری برهان‌الدین ربانی اداره افغان فلم توانست به فعالیتش ادامه دهد. اگرچه در این دوره حضور زنان در سینما کمرنگ بود. فیلم عروج، ساخته صدیق برمک از مهمترین محصولات افغان فیلم در این دوره است. کار فیلم «سرگردان کوچه‌ها» از احد ژوند هم در این دوره تکمیل شد.

در دوره جنگ‌های داخلی چندین خمپاره به ساختمان افغان فلم برخورد کرد. اما سینماگران دشوارترین دوره برای افغان فلم و سینمای افغانستان را زمان طالبان، به ویژه دوره اول حاکمیت شان می‌دانند. در آن وقت فرمانی از سوی رهبری رژیم طالبان صادر شده بود که آرشیو افغان فلم نابود شود. با این حال، تعدادی از کارمندان این نهاد توانستند نسخه‌های اصلی فیلم‌ها و بایگانی افغان فلم را حفظ کنند و آن را از چشم طالبان که در تلاش نابودی‌اش بودند، پنهان نگه دارند.

سال ۲۰۱۸ آرشیو افغان فیلم، به دستور اشرف غنی به ارگ ریاست جمهوری منتقل شد

توضیح تصویر،سال ۲۰۱۸ آرشیو افغان فیلم، به دستور اشرف غنی به ارگ ریاست جمهوری منتقل شد

سال ۲۰۱۸ انتقال آرشیو افغان فلم، به دستور محمد اشرف غنی، رئیس جمهور پیشین، به ارگ ریاست جمهوری منتقل شد که واکنش‌ها و مخالفت فرهنگیان را به دنبال داشت. آرشیو این اداره هنوز در ارگ است و طالبان گفته است که جای آن مصون است.

حسین دانش می‌گوید نبود سرمایه‌گذاری به خصوص در بیست سال گذشته، کمبود تهیه‌کننده آموزش‌دیده و حرفه‌ای و امنیت از جدی‌ترین چالش‌های سد راه این اداره بوده‌اند:«دولت‌های دوره جمهوریت توجهی به مسئله سینما در افغانستان نداشتند، به این دلیل که می‌گفتند بحث آزاد است و هر کاری می‌خواهید بکنید.»

به گفته او، در سال ۱۹۷۰ کابل با ۴۰۰ هزار جمعیت، هژده (هیجده) سالن سینما و تئاتر داشت و سالن‌های سینمایی در ولایت‌های هرات، بلخ، قندوز، مزار شریف، بغلان و چند شهر دیگر هم فعال بوده، اما در سال ۲۰۲۰ کابل تنها پنج سالن فعال سینما داشت.

حکومت طالبان در تازه‌ترین اقدام، نام اداره «افغان فلم» را به ریاست سمعی و بصری تغییر داده‌ است. بر اساس گزارش‌ها، ماهیت این نهاد هم تغییر کرده و فعالیتش نسبت به گذشته متفاوت خواهد بود.

افغان فلم، هم از نظر تاریخی و هم از نظر هنر و سینما اهمیت زیادی برای افغانستان دارد. فیلم‌های مستند دوران جنگ جهانی و جنگ افغان - انگلیس و سفر‌های شاه امان‌الله از شروع حکومت او در سال ۱۹۱۹میلادی ثبت این آرشیو هستند.

این آرشیو همچنین مملو از فیلم‌های مستندی است که در دوران محمد ظاهر شاه، آخرین پادشاه و محمد داود، رئیس جمهور پیشین افغانستان، ساخته شده ‌است. فیلم‌های هنری و مستند دیگری از بنا‌های تاریخی - فرهنگی افغانستان، مستند‌های زیادی از دوران حاکمیت شاخه‌های خلق و پرچم حزب دموکراتیک خلق در افغانستان نیز در آرشیو افغان فلم بایگانی شده ‌است.

حسین دانش، منتقد سینما، در این باره گفت:« افغان فلم یکی از مراکز مدرن در افغانستان بود که مردم خاطره‌های زیاد تصویری خود را در آن دارند. در واقع حافظه تصویری افغانستان در افغان فلم بود و حفاظت می‌شد یا بخش‌هایی از آن در آن جا تولید شد.»

گروهی گزارش فرهنگی هفته نامه ای ندای غزنه

منبع :‌ بی بی سی

گسترش زبان وادبیات پارسی در هندوستان

 

نخستین اثار پارسی درعهد سکندر لودی در سال 908 ه -ق کتابیست بنام «طب سکندرى» یا «معدن الشفاء سکندرشاهى» که شامل 1007 بیمارى و روش درمانی است که توسط میان بهوه وزیر  تألیف و تدوین گردیده است . و نخستین شاعر پارسی سرای هندو  که در اشعارش از فنون ادبى بهره جسته و زبانش فصیح و روان بوده  منوهر توسنى، نام داشته که در  دربار اکبرشاه میزیسته است . وی دیوانی بزبان پارسی نوشته و نمونه‏ از شعر او چنین است:

از اثر یک نگه اوست مست// هم بت و هم بتکده هم بت‏پرست

الف:  عهد شاه جهان

 منشى چندر بهان برهمن:

منشى چندر بهان برهمن یکى از شاعران و نثرنویسان ممتاز هندوى فارسى‏گوى دوره شاه جهان (قرن 11ه . ق). محسوب مى‏شود. چندربهان در اواخر عهد اکبرشاه، در خانواده‏اى برهمن، در لاهور به دنیا آمد . تحصیلات ابتدایى را، پیش عبدالحکیم سیالکوتى آموخت.  بعد از آن، ملازم میر عبدالکریم، میرعمارت لاهور گردید . سپس به ملازمت افضل‏خان علامى، وزیر کل، درآمد . بعد از مرگ علامى، براثر وساطت شاهزاده داراشکوه، به دربار شاه جهان راه یافت و به کار دبیرى و واقعه‏نویسى پرداخت .

شعر و خط شکسته او، مورد تقدیر شاه جهان بود . داراشکوه نیز، سبک تحریر برهمن را بسیار دوست مى‏داشت . وى، از آن جایى که گروهى از علماى هندو را براى ترجمه آثار عرفانى و فلسفى هند در خدمت داشت، برهمن را نیز به دربار خود برد و دبیر خاص خود کرد .

برهمن، بعد از عصیان اورنگ زیب بر پدر و کشتن شاهزاده داراشکوه، به بنارس رفت و گوشه‏نشینى برگزید . بالاخره در سال 1073 ه . ق . درگذشت . از برهمن، تألیفات بسیار ارزنده‏اى به‏جا مانده که مى‏توان از «دیوان برهمن» ، «چهار چمن» ، «منشأت برهمن» ، «تحفةالانوار» و «گلدسته» نام برد .

چندر بهان برهمن، در شعر، زبانى ساده دارد . اشعارش، داراى مضامین عشق، محبت، تصوف و مسایل وحدت‏الوجود است، که با لحنى عارفانه بیان شده است دیوان وى، شامل غزلیات و رباعیات است که نمونه‏هایى از شعر او را در زیر مى‏آوریم :

بانى خانه و بت‏خانه و مى‏خانه یکیست

خانه بسیار ولى صاحب هر خانه یکیست

***

بناى قصر جهان را ثبات ممکن نیست

به جز اساس محبت که دیر بنیادست

 بهگوان داس:

بهگوان داس، از منشیان و مورخان ساده‏نویس درباره شاه جهان بود . وى، «شاه جهان نامه» یا «نسبت نامه صاحبقران» (نسب نامه) را که حاوى نسب‏نامه شاه جهان به همراه خلاصه‏اى از تاریخ تیموریان ایران و هند است، در حدود سال 1037 ه . ق به رشته تحریر درآورد این تاریخ، نخستین تاریخ فارسى عهد تیموریان هند است که به قلم یک هندو نوشته شده، است.

 بنوالى داس ولى:

بنوالى داس ولى، منشى شاهزاده داراشکوه، یکى از سخنوران، نویسندگان و مورخان سرشناس هندوى فارسى‏دان عهدشاه جهان بود . معروف‏ترین اثر وى، «راجا ولى» یا «رساله در ذکر راجگان و سلاطین دهلى» است .

«راجاولى» ، خلاصه‏اى از تاریخ قدیم راجگان هندو و سلاطین مسلمان دهلى، از قدیم‏ترین ایام تا دوره شاه جهان (1037 - 1068 ه . ق) است.   از دیگر آثار بنوالى داس، مى‏توان «گلزار حال» ، «محیط معرفت» ، «گنج عرفان» و «دیوان هندى و فارسى» او را نام برد.

ب: عهد اورنگ زیب

 راى بندر ابن داس بهادر شاهى:

  شاعر فارسى‏ گوى، نثرنگار و مورخ دوره اورنگ زیب عالمگیر است . عالمگیر، او را «راى» خطاب مى‏ کرد. اثر مهم وى به فارسى، کتاب «لب‏ التواریخ» است . این کتاب، یکى از مهمترین و درعین حال اساسى‏ ترین تاریخ عمومى شبه قاره هند، از دوره شهاب‏ الدین محمد غورى تا محمد اورنگ زیب عالمگیر است که درسال 1106ه . ق، توسط یک مورخ هندو، نگاشته شده است . دراین اثر، تمام قضایاى تاریخى، از نقطه نظر و دیدگاه هندوان، مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است.

آن بال کرشن:

 معروف‏ترین اثر وى کتاب «دمشق خیال» است . موضوع کتاب، تصوف است که با شیوه‏بیان متکلفانه، نوشته شده است. در اثناى کتاب، از اشعار خود و برخى صوفیان مشهور، بهره گرفته است.

 سوامى بهوپت راى بى‏غم:

یکی از مثنوى سرایان معروف عهد اورنگ زیب است . وى، اهل «هماچل پردیش» بود . در تصوف، از مکتبى پیروى مى‏کردکه بنیانگذار و حامى آن، داراشکوه بود . بهوپت، تحت تأثیر مولانا جلال‏الدین محمد رومى بلخى قرار داشت و این مسأله، در مثنوى‏هایش به چشم مى خورد . کلیات او، حاوى پنج هزار بیت است . از وى، یک مثنوى به نام «مثنوى بى‏غم» ، به جا مانده است . نمونه شعرى وى چنین است:

علم حق در علم صوفى گم شود

این سخن که باور مردم شود

***

 ایشور داس:

ایشور داس، از اهالى «پتن» بخش گجرات بود . وى، در حدود 1101ه . ق، به نگارش خاطرات زندگى پرماجراى خود - وقایع دوران سلطنت اورنگ زیب - پرداخت و اثر پرارزشى به نام «فتوحات عالمگیرى» ، از خود به جا گذاشت.  به علت حکم امتناع عالمگیر، از نوشتن تاریخ عهد عالمگیرى، در سال 1078 ه . ق، مورخان آن زمان، دیگر به نگارش وقایع بعد از سال مذکور، نپرداختند و اگر «فتوحات عالمگیرى» در دست نبود، تاریخ عهد عالمگیر، از سال 1078 تا 1101 ه . ق، در پرده ابهام باقى مى‏ماند . بنابراین، «فتوحات عالمگیرى» ، مرجع معتبرى براى کسب اطلاع درباره دوران پرشکوه آخرین امپراطور بزرگ تیموریان هند است . این تاریخ، از لحاظ این که مولف آن هندو است اهمیت فراوان دارد . از آن جایى که اورنگ زیب، در تمام دوره پنجاه ساله سلطنت خود، دائما با هندوان در حال جنگ و جدال بوده است، از این جهت نقطه نظرها و دیدگاه‏هاى یک هندو، در خور توجه خواهد بود .

 بهیم سین کایست:

یکی از امراى عهد اورنگ زیب بود.  وى، در سال 1120 هجری . ق، کتابى به نام «تاریخ دلگشا» یا «نسخه دلگشا» نوشته است . این کتاب، از آن جایى که نویسنده‏اش در دستگاه اورنگ زیب عالمگیر، منصب مهمى داشته و با اکثر سرداران سپاه آشنا و بسیارى از وقایع تاریخى آن عهد را شاهد بوده، بسیار معتبر و موثق است . این اثر، شامل اوضاع سیاسى، اجتماعى، جغرافیایى و مذهبى آن دوره است . همچنین «تاریخ دلگشا» ، در برگیرنده وقایع تاریخ پنجاه ساله عهد عالمگیر است که دیدگاه‏ها و نقطه نظرهاى هندوان را بیان مى‏کند .

 سوجان راى بتالوى کهترى:

سوجان راى بتالوى کهترى، از امراى اورنگ زیب بود . وى، کتابى به نام «خلاصه التواریخ» نوشته که تاریخ عالم را، از ابتدا تا عهد اورنگ زیب، در بردارد.

جگجیون داس گجراتى:

جگجیون داس گجراتى، پسر «منوهر داس گجراتى» ، از مورخان هندوى عهد اورنگ زیب است . وى همچنین، در عهد محمد معظم ملقب به «بهادرشاه» ، پسر اورنگ زیب، به عنوان وقایع نگار، بخشى الممالک و رئیس کل پست، خدمات شایسته‏اى انجام داد  .

اثر معروف جگجیون، «منتخب التواریخ» است . وى، از عهد اورنگ زیب، شروع به جمع‏آورى اسناد ومدارک معتبر تاریخى پرداخت و سرانجام درعهد بهادر شاه، در سال 1120 ه . ق، نوشتن این اثر تاریخى را به اتمام رسانید . «متخب التواریخ» ، شامل تاریخ عمومى تیموریان ایران و شبه قاره هند، از عهد امیرتیمور گورکانى تا پایان سال دوم عهد بهادر شاه اول و وقایع دوران سلطنت هر یک از شاهان سلسله تیموریان، تحت عنوان خاص است که به ترتیب تاریخى، نوشته شده است.

ج : دوران بعد از اورنگ زیب

 خوشحال چند کایسته:

خوشحال چند کایسته، پسر «منشى جیون رام»، در عصر محمدشاه، نوه بهادر شاه، دبیر دفتر دیوانى بود . او، معروف به «نادر الزمان» بود. مهم‏ترین اثر وى، تاریخ محمد شاهى «یا تاریخ نادر الزمانى» است . این کتاب داراى دو بخش است . بخش اول، مجمع‏الاخبار نام دارد که تاریخ عمومى جهان است و بخش دوم، زبدة الاخبار نام دارد که شامل تاریخ هند به خصوص احوال محمدشاه، مى‏باشد . خوشحال چند کایسته، این کتاب را در سال 1154 ه . ق، تألیف کرد .

 راى آنند رام مخلص:

راى‏آنند رام مخلص، پسر «هردى رام »، از شاعران و نویسندگان هندوى عهد محمدشاه، نوه بهادر شاه (قرن 12  . ق)، بود . وى، شاگرد میرزا عبدالقادر بیدل دهلوى بوده و در شعر وادب، تسلط کامل داشت .آثار مهم وى عبارتند از:

مرآت اصطلاحات: فرهنگ اصطلاحات فارسى است . آنند رام، این کتاب را از آن جهت نوشت که متوجه شده بود در زمان وى (اواخر عهد گورکانیان)، معیار صحیح و مستندى، براى تلفظ درست واژگان فارسى، وجود ندارد و همچنین، اکثر مردم، فقط به فارسى نوشتارى، آشنایى دارند و متوجه محاورات روزانه رایج در میان ایرانیان نمى‏شوند. 

گلدسته اسرار: این کتاب، حاوى نامه‏هایى است که راى آنند رام به نادر شاه نوشته است.

بدایع وقایع: اثر تاریخى راى آنند رام که شبیه تذکره است. 

رقعات مخلص: در برگیرنده نامه‏هاى ادبى و تاریخى است. 

چمنستان: مجموعه اقوال و حکایات است  .

هنگامه عشق: قصه عشق «رانى چندر پربها » و «کنور سندرسین » است .

کارنامه عشق :قصه عشق شاهزاده «گوهر» است.

پرى‏خانه :نمونه‏هاى خطاطى خوش‏نویسان مشهور است. 

دیوان اشعار مخلص: نمونه‏هایى از اشعار او:

چون منجم دید طالع نامه‏ام، خندید و گفت

این پسر قایم مقام حضرت مجنون شود

بلبل شوریده‏اى چون من ندارد این چمن

صد بهار آخر شد و من همچنان دیوانه‏ام

***

تاجر عشقیم مخلص مى‏رسیم از شهر دل

هرکجا جنس وفا باشد خریداریم ما

***

لال‏رام:

لال‏رام، از نویسندگان عهد محمدشاه، نوه بهادر شاه، بود . اثر مهم وى، «تحفةالهند» است که آن را در سال 1148ه . ق نوشته است . این کتاب، تاریخ عمومى هند، از آغاز تا عصر بهادر شاه است .

 بساون لال شادان:

بساون لال شادان، پسر «تن سکهو راى» ، از کایست‏هاى سکسینه و از شاعران معروف دربار امیرالدوله محمد امیر خان نواب تونگ (1834م). بود . از وى، دیوانى شعر و یک مثنوى به نام «امیرنامه» باقى مانده است . بساون، در مثنوى «امیرنامه» ، زندگى امیرالدوله را به نظم درآورده است . از آن جایى که وى، شاهد دلاورى‏ها و شجاعت‏هاى امیرالدوله بوده، این مثنوى، حایز اهمیت است . او، در سال 1147 ه . ق درگذشت .نمونه‏هایى از اشعار وى چنین است:

پیوسته چون مسافر دریا کناره جوست

در عشق او کسى که بود آشناى من

***

گر بود خورشید رویى در نظر تا روز حشر

مى‏توان بى‏آب و نان مانند عیسى زیستن

***

وارسته مل سیالکوتى:

وارسته مل سیالکوتى، از سیالکوت، بهترین محقق و منتقد عصر خود بود . بزرگترین مزیت او، در نامه‏نگارى و محاوره دانى بود . وارسته، قسمت عمده زندگیش را، در پنجاب گذراند و به مراکز علمى آن دوران، نظیر دهلى و لکهنو، کمتر رفت و آمد، داشت . آثار وى شامل مصطلحات الشعرا، مطلع‏السعدین،صفات کائنات یا عجایب و غرایب،جواب شافى یا رجم‏الشیاطینو جنگ رنگارنگ یا تذکره وارسته،  میگردد.

مصطلحات الشعرا - مجموعه محاورات جدید و مصطلحات برگزیده است . وارسته، براى نوشتن این مجموعه از منابع بسیارى مانند فرهنگ جهانگیرى، کشف اللغات، مؤید الفضلا، مدارالافاضل، قاموس، تاج المصادر، شرح دیوان خاقانى از شادى آبادى، شرح قصاید انورى ازفراهانى، لطایف مثنوى معنوى، صراح، مجموعه ابراهیم شاهى، منتخب اللغات استفاده کرد . علاوه بر این منابع، از راهنمایى علماى محاوره‏دان ایرانى نیز، بهره برده است . نوشتن این کتاب، بعداز 15سال تلاش بى‏وقفه وارسته، درسال 1180ه . ق به پایان رسید و خود نیز، درهمان سال، وفات یافت.

منشى لاله تیک چندر بهان:

منشى لاله تیک چندربهان، از نویسندگان معروف قرن 12ه . ق است . وى، اهل دهلى و ازشاگردان مولانا شیخ ابوالخیر خیرالله وفایى ملقب به «خیرالمدققین» و سراج الدین على خان آرزو ملقب به «سراج الدین على خان آرزو ملقب به «سراج المحققین» بود . وى، از طرف دربار دهلى، لقب «راى» و «راجه» ، دریافت نمود . چندربهان، رساله‏اى درباره حروف تهجى به نام «جواهر الحروف» و رساله دیگرى به نام «نوادرالمصادر» درباره افعال و مصادر فارسى نوشته که درخور توجه است . کتاب «بهار بوستان» وى، شرح بوستان سعدى است . اثرى وى، «بهار عجم» است، که «بهار عجم» فرهنگى جامع، مشتمل برلغات و اصطلاحاتى است که درآثار سخنوران، به کار رفته است . چندر بهان، براى نوشتن این فرهنگ، بیست سال زحمت کشید .

 بندرابن داس خوشگو ار:

بندر این داس خوشگو، از شاگردان خان آرزو و سرخوش بود . مهمترین اثر وى، «سفینه خوشگو» است . این کتاب، از تذکره‏هاى برجسته زبان فارسى محسوب مى‏شود . مؤلف، دراین کتاب، شرح حال مفصلى از شاعران، همراه با اشعار منتخب آنان را، درسه جلد متقدمین، متوسطین و معاصرین، گردآورى کرده است . این تذکره بسیار جامع و مفصل است . از آن جایى که مؤلف، در دوران ملازمت خود، اغلب ازشهرهاى بزرگ دیدن کرده، با اکثر شعرا ملاقات کرده و احوال شاعران معاصر را، بنا به اطلاعات شخصى خود، نگاشته، بر اعتبار این تذکره افزوده است . خوشگو، اى تذکره را درسال 1155ه . ق به پایان رساند و آن را به عمده الملک امیرخان انجام، اهدا کرد . خوشگو، شاعر هم بود، نمونه‏هایى از اشعار او را درزیر مى‏خوانیم:

براى یار تعظیم رقیبان هم ضرور افتد

به شوق بت نخستین سجده‏اى پیش برهمن کن

***

موجودگر نبودیم، معدوم هم نبودیم

امروز از کجاییم، گر درعدم نبودیم

***

لچهمى نراین شفیق:

لچهمى نراین شفیق، تاریخ نویس، زندگینامه‏نویس و شاعر قرن 12 ه . ق بود ولى معروفیت او، به حیث مورخ بودنش است .آثار تاریخى وى  شامل حقیقت‏هاى هندوستان (1204ه . ق)، واردات استان‏هاى هند ،مآثر آصفى (1208ه . ق)،تاریخ خاندان نظام، تاریخ مختصر مرهته‏ها و شرح حال راجه‏ها و امرا ،تنمیق شگرف (1200ه . ق)  ،بسایط الغنایم - تاریخ مرهته‏ها تا جنگ پانى‏پت،  حالات حیدرآباد (1214ه . ق)  در مورد مساجد، باغات و ساختمان‏هاى حیدرآبادو مآثرحیدری، میشود. تذکره‏هاى وى عبارتند از:

گل رعنا (1187ه . ق) - این تذکره، درباره شاعران مسلمان و هندوان فارسى‏گوى است .

شام غریبان - این تذکره، درباره شاعران ایرانى است که به هند آمده‏اند .

چمنستان شعرا - این تذکره، در ارتباط با شعراى اردوزبان است .

نمونه‏هاى شعر وى چنین است:

بر لب نازک او بوسه توان داد شفیق

که مرا یاد کند باز به دشنامى چند

***

شنیده‏ام که به سوى شفیق مى‏آیى

بیا بیا که دل و جان نثار خواهم کرد

***

 چندو لعل شادان:

وی  پسر راى نراین داس بوده و  از شاعران چیره دست قرن 13 ه . ق است  .که در حیدرآباد دکن، تا مقام نخست‏وزیرى ارتقا یافت . چندو لعل، دیوان اشعار و مثنوى‏هایى دارد .نمونه‏هاى شعر او چنین است:

حافظ و جامى و سعدى و نظامى، مولوى

پادشاهان سخن در ملک اشعار آمده

***

به چه حسن جلوه کردى که همه اسیر گشتند

به سخن چگونه وصف کند انورى، سنایى

پی نوشت ها:

فصلنامه مطالعات شبه قاره هند کیهان فرهنگی-شماره ۲۱۶

قند پارسی رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در دهلی

برگرفته شده از برگه ویب بلاگ غزنه باستان

مهاجرت و غربت، تمرکز اصلی اولین جشنواره شعر افغانستان در اوپسالا

 

شماری از شاعران افغان در اروپا

اولین جشنواره‌ شعر افغانستان در شهر اوپسالای سویدن (سوئد) در تاریخ نهم جون (ژوئن) برگزار شد. در این سال‌ها به دلیل حضور تعداد فراوانی از مهاجران در کشورهای اروپایی، فعالیت‌های فرهنگی در این قاره و به خصوص در سویدن افزایش داشته است.

جشنواره‌ فیلم افغانستان در استکهلم با سابقه‌ای چندین ساله از جمله‌ این فعالیت‌ها بوده است. اکنون جشنواره‌ شعر اوپسالا گام دیگری است که امسال اولین دوره‌ خود را به انجام رساند.

پس از حادثه یازده سپتامبر (۲۰۰۱) و با تشکیل دولت موقت افغانستان پس از سقوط طالبان، هم‌زمان با "فضای امیدبخشی" که در زمینه‌های اجتماعی و فرهنگی در افغانستان ایجاد شد، فضای ادبی نیز در چندین شهر کشور "رونق یافت" و استعدادهای در جامعه‌ ادبی ظهور کردند.

محافل ادبی رونق پیدا کرد و آمار انتشار آثار ادبی نسبت به سال‌های رکود فرهنگ و ادبیات در دوران جنگ‌های داخلی و پس از آن استیلای طالبان، افزایش یافت.

اما این "شکوفایی" آن‌چنان که آغاز شده بود ادامه نیافت و گسترش روزافزون ناامنی و ناآرامی در این سال‌ها سبب شد که تعداد زیادی از شاعران شناخته شده و جوان افغانستان آواره‌ دیگر ممالک شوند و جمعی از آنان در کشورهای اروپایی مقیم شوند و در دامان مهاجرت و غربت به سرودن شعر و نوشتن داستان ادامه دادند.

جشنواره شعر افغانستان

ابراهیم امینی از اتریش، صدا سلطانی از جرمنی، شهیر داریوش از فرانسه، شهباز ایرج و سهراب سیرت از بریتانیا، حمیده میرزاد از ناروی و از سویدن محمدشریف سعیدی، محبوبه ابراهیمی، فریبا حیدری، مرجان اصغری، عزیزالله نهفته، فریداروند، مریم احمدی، ضیا قاسمی و تریس والستروم شاعر سویدنی پانزده شاعری بودند که مهمان جشنواره‌ی شعر اوپسالا بودند و آثارشان را برای علاقمندانی که در این برنامه شرکت کرده بودند، خواندند؛ تعدادی که به گفته‌ یوسف رضایی، مسئول انجمن صلصال، که برگزار کننده‌ این جشنواره است، می‌توانست بیش‌تر از این باشد.

آقای رضایی در صحبت‌هایش در افتتاحیه‌ جشنواره گفت امیدوار است با رفع محدودیت امکانات در دوره‌های بعدی جشنواره، بتوانند تعداد بیش‌تری از شاعران افغانستانی را از اروپا و دیگر کشورها دعوت کنند و آن را استمرار ببخشند.

مضامین شعرهایی که با قالب‌های متنوع در جشنواره خوانده شدند، بیش‌تر در موضوع غم غربت و اندوه مهاجرت بود. آثاری که با حال و هوای مخصوص به خود حکایت از ظهور گونه‌ دیگری از ادبیات مهاجرت در بدنه‌ شعر و ادبیات افغانستان داشتند. فضا و حال و هوایی مانند این چند سطر از شعر "مرز" از شاعر مهمان جشنواره مرجان اصغری: "می‌خواهم خودم را/ چون نقشه‌ جغرافیا برایت پهن کنم/ و تو انگشتت را درون قلبم فرو کنی/ تا مرده‌ها از آن سرازیر شوند/ تا قاچاقبرها از آن بیرون بریزند/ و ما خودمان را پیدا کنیم/ در کشتی شکسته‌ای/ در آب‌های یونان".

این آثار از سوی علاقمندان ادبیات و فرهنگیان مهاجر مقیم سویدن با "استقبال خوبی مواجه شد". شاعر نام‌آشنا، شهباز ایرج دیگر مهمان این جشنواره، می‌گوید برگزاری چنین جشنواره‌ای برای شاعرانی که از جامعه‌ خود و بستر طبیعی زبان خود دور افتاده و در گوشه‌های مختلف ‌ جهان آواره شده‌اند، فرصت خوبی است تا دور هم جمع شوند و تازه‌ترین آثار هم‌دیگر را بشنوند و در زمینه‌ این آثار و مسایل مختلف و فضای جامعه‌ی ادبی افغانستان صحبت و هم‌اندیشی داشته باشند.

داود سرخوشImage captionداود سرخوش، هنرمند سرشناس افغانستان، نیز در این همایش شرکت و سخنرانی کرد

این جشنواره بعد از شعرخوانی شاعران دعوت شده، با صحبت‌های داود سرخوش هنرمند سرشناس افغانستانی که از اتریش به جشنواره دعوت شده بود، پایان یافت.

سرخوش ضمن صحبت در باره‌ تعامل شعر و موسیقی امروز افغانستان، در بخشی از سخنانش گفت: با وجود بهره‌هایی که موسیقی امروز افغانستان از شعرهای شاعران معاصر و به خصوص شاعران جوان برده، هنوز این ارتباط و تعامل کم است که باید این نقصان جبران شود تا باعث پیش‌رفت هر دو به خصوص موسیقی شود.

این جشنواره بنا است پس از این به صورت سالانه در اوپسالا استمرار داشته باشد.

 گروهی بخش فرهنگ و شعر هفته نامه ی ندای غزنه 
منبع : بی بی سی

بروکسل و ارزگان

hatef

در دوران حکومت آقایان کرزی و اشرف غنی دو چیز را همیشه با هم داشته‌ایم: گدایی دولت افغانستان نزد ِ کشورهای دیگر و رویداد مکرر محاصره شدن سربازان اردوی ملی در سراسر مملکت. روزی نیست که خبر محاصره شدن و سپس در محاصره ماندن سربازان را نشنویم. گاه طالبان برای چند هفته سربازان را در محاصره نگه می‌دارند. آخرین نمونه‌اش را در فاریاب دیدیم و در ارزگان می‌بینیم. از آن‌سو، هر بار که دولت افغانستان به کنفرانس گدایی در کشوری می‌رود، وقتی که به اصطلاح با دست پر بر می‌گردد شیپور ظفر می‌نوازد و از این‌که چند کشور را متقاعد کرده که چند قران دیگر نیز در کاسه‌ی تکدی افغانستان بریزند در پوست خود نمی‌گنجد.
آیا شما میان آن گدایی و آن محاصره که گفتم ربطی می‌بینید؟ ربطی که من می‌بینم این است:
دولت افغانستان معمولا وقتی که دلیل می‌آورد که چرا به وضعیت سربازان محاصره شده رسیده‌گی نمی‌کند، مشکلات مالی، دشواری‌های لجستیکی و هزینه‌ی سنگین جنگ را بهانه می‌آورد. نمی‌گوید که اراده‌یی برای رهایی سربازان از محاصره‌ی طالبان ندارد.
حال، اگر این استدلال دولت افغانستان را بپذیریم، می‌توانیم ربط آن گدایی و نمونه‌های مکرر محاصره شدن سربازان را ببینیم. از آن‌جا که دولت افغانستان از پولی که از کشورهای دیگر می‌گیرد، هیچ استفاده‌یی برای عرضه‌ی خدمات عمومی نمی‌کند، منطقا به این نتیجه می‌رسیم که بودجه‌ی جنگ دولت بودجه‌ی نسبتا بزرگی است. حداقل منطقی است که فکر کنیم بودجه‌ی این دولت به مراتب بیشتر از ظرفیت مالی طالبان است. حال، سوال این است که چرا دولت نمی‌تواند پول و امکانات کافی برای حمایت از سربازان اردوی ملی اختصاص بدهد؟ علت‌اش در این‌جاست:
پولی که در کاسه‌ی تکدی دولت سرازیر می‌شود صدها خواهان و مدعی در درون دولت دارد. هر کس سهمی، و سهم بزرگی، می‌طلبد. سران دولت باید میان جان سربازان و راضی کردن سهامداران دولت یکی را انتخاب کند. چون خود سران دولت در فساد غرق‌اند، هیچ چاره‌یی ندارند که در هنگامی که خود سهم بزرگی بر می‌دارند، دهان سهامداران کوچک و بزرگ دیگر را با همان پول گدایی نبندند. بنیاد این دولت رشوه‌دهی به کسانی است که «تنهاخوری» سران دولت را بر نمی‌تابند. در نتیجه، میان پولی که در بروکسل گرفته می‌شود و سربازی که در ارزگان محاصره می‌شود ، فاصله‌یی است که با فساد و دزدی سهامداران دولت نشانه‌گذاری شده. پول و امکانات هست، اما سوال این است که این پول باید به کجا برود. دولت افغانستان تصمیم گرفته است، و این تصمیم با حمایت دولت از طالبان هم سازگار است، که پول به سرباز نرسد. آخرین لنگر پول کابل است و نه غورماچ و ارزگان.

ای که چیغس می‌کن

خبرنگار ناراضی

ای که چیغس می‌کن

سنبله ۱۳۹۵

ashrafak

محمد اشرف غنی بعد از بردن اصلاحات در بامیان، یعنی افتتاح تابلوی سنگی میدان هوایی آن ولایت، به کابل برگشت و دیروز شهرک خواجه‌رواش را در کابل افتتاح کرد. رییس‌جمهور در افتتاح این شهرک گفت که یک‌عده در افغانستان چیغس می‌کنند و می‌ترسند که با آمدن اصلاحات، دست‌شان از بوجی‌های دالر کوتاه شوند. آقای غنی سپس سر انگشتش را نشان داد و گفت این عده‌ی مفسد مانع اصلاحاتی به این اندازه کوچک‌اند. آقای غنی تاکید کرد که ما به چیغس این‌عده توجه نمی‌کنیم و هرکسی که در افغانستان چیغس می‌کند، بداند که مردم به او باور ندارد.
می‌گوید که (مُشک آن است که خود بوید/ نه آن‌که عطار گوید). آقای غنی راست گفت. در افغانستان کسی به چیغس باور ندارد. این‌طور هم نیست که مردم از سابق نسبت به چیغس بی‌باور شده باشند، مسیر طولانی را پیموده‌ایم تا به چیغس‌ها بی‌باور شده‌ایم.
مثلاً چیغس شد که داعش را ظرف یک هفته نابود کنید. از آن یک هفته، اکنون دو ماه می‌گذرد و چندین فاجعه‌ی دیگر به دست همان‌که غنی داعشش می‌خواند، رقم خورده است.
چیغس شد که یک میلیون شغل ایجاد خواهم کرد، نزدیک به چهار میلیون آدم را بیکار کرد.
چیغس شد که مناطق مرکزی را از حصار زندان جغرافیایی نجات خواهم داد، اما با تمام قوت علیه این مناطق ایستاد و از روشنایی محرومش کرد.
چیغس شد که اولویت من در حکومت‌داری، مبارزه با فساد است؛ مقابل پرونده‌ی کابل‌بانک زانو زد و کاسه‌کوزه‌ی شهرک هوشمند را بر فرق مشاور بی‌کس خود شکست.
چیغس شد که هیچ افغان از افغان دیگر برتر و هیچ افغان از افغان دیگر کمتر نیست. اما وقتی پای معصوم استانکزی به میان آمد، همه‌ی افغانستان را فدای او کرد.
چیغس شد که افغانستان را به کشور صادرکننده تبدیل خواهم کرد، اکنون حتا وارداتش هم به مشکل خورده. روز یک رقم فلم در بنادر کشور بازی می‌شود.
چیغس شد که اگر قاچاق سنگ را بند نکردم، بچه … باشم، نه‌تنها قاچاق سنگ متوقف نشد که افزایش هم یافته.
چیغس کرد که در استخدام‌ها و انتصابات در ادارات دولتی شایستگی معیار خواهد بود، اما جوانان که به ادارات مراجعه می‌کنند از آن‌ها سوال می‌شود که از کجا هستی؟ از کدام قومی؟ مذهبت چیست؟ زبان مادری‌ات کوم یو دی؟ اما خوش‌به‌حال کسی که آخر اسمش احمدزی دارد، در جا برایش شایستگی درجه یک …بابا داده می‌شود.
چیغس کرد که در برابر تروریستان تمکین نخواهم کرد، اما دندغوری و دهنه‌ی غوری را در فضای دوستانه به طالبان واگذار کرد. قندوز که یک بار عملاً سقوط کرد، هلمند هم نزدیک است و این همه را مردم می‌دانند.
خلاصه چه شما را درد سر بدهم، مردم افغانستان این مسیر طولانی را پیموده و چیغس‌ها را به جان خریده و تباه شده که نسبت به چیغس‌ها بی‌باور شده‌اند. در مقابل این چیغس‌ها که چیغس شده و کاری هم نشده، یک عالم برنامه‌ی دیگر بوده که چیغس نداشته و انجام شده. مثلاً تغییر مسیر ماسترپلان برق، هیچ‌کسی چیغس نکرد که آن‌را ظرف یک هفته تغییر می‌دهیم و دیدیم که تغییر خورد. هیچ‌کسی چیغس نکرد که شمال را لانه‌ی تروریستان خواهیم ساخت، اما می‌بینید که شمال کشور عملاً در کام تروریستان سقوط می‌کند. هیچ‌کسی چیغس نکرد که طالبان باید به سیستم بایومتریک دست یابند، اما دست یافته‌اند. هیچ‌کسی چیغس نکرد که توزیع تذکره‌ی الکترونیک را متوقف خواهم کرد، اما چند سال است که متوقف است. هیچ‌کسی چیغس نکرد که من برای انحصار آمده‌ام، اما داکتر عبدالله و جنرال دوستم از انحصار قدرت به دست غنی، فغان شان برآمده و بی‌خود نیست که دانش و محقق هم احساس می‌کنند در سفر به وزیرستان شمالی به‌سر می‌برند. هیچ‌کسی چیغس نکرد که نهادینه نشدن ارزش‌های اولیه‌ی دموکراتیک در ولسوالی‌های پشتون‌نشین بد است، اما دارند برای تداوم جهل و هژمونی قبیله، سیستم انتخابات را تک‌کرسی می‌کنند تا اگر در صندوق انتخابات رفع حاجت هم کردند، حتماً باید نماینده در مجلس نماینده‌گان داشته باشند.
حالا شما بگویید مردم حق دارند نسبت به چیغس‌ها بی‌باور شوند یا نه؟!

چهل تکه کار امریکاست

۲۹ سنبله ۱۳۹۵ سخیداد هاتف hatef

خوب است امریکا از زور خود خبر ندارد؛ اگر خبر می‌داشت خدا می‌داند چه کارها که نمی‌کرد. شاید بگویید خبر دارد و خوب هم خبر دارد. من می‌گویم خبر ندارد. یعنی در آن حدی که ما از زور امریکا خبر داریم، خودش خبر ندارد. شاید توجه کرده باشید که در افغانستان همه به نام خداوند سوگند یاد می‌کنند، اما عملا همه‌ی امیدشان به امریکاست. فقط کافی است در مجلسی، هر مجلسی، بنشینید و درباره‌ی رویدادی که به‌تازه‌گی رخ داده حرف بزنید. رویدادهای کلان جهانی را نمی‌گویم. آزمایش اتمی کوریای شمالی که صددرصد کار امریکاست. انقلاب ایران کار امریکاست. سرنگون شدن حکومت کوبا به‌دست کاسترو کار امریکاست. به‌وجود آمدن کشور بنگلادش کار امریکاست. این‌ها هستند. اما من از چیزهایی حرف می‌زنم که در ابتدا به‌نظر نمی‌آید که کار امریکا باشند: دوست من غلام‌نبی جیحون همین هفته‌ی گذشته همسر خود را طلاق داد و دست پدر نود و چهارساله‌ی خود را گرفته و از افغانستان خارج شد. به من زنگ زد. گفتم از کجا زنگ می‌زنی. گفت نمی‌توانم محل تلفونم را بگویم چون امریکا بر تلفون‌های من نظارت دارد. گفتم یاوه نگو، تو چه‌کار کرده‌یی که امریکا دنبال تو باشد؟ گفت: «من از همان روز اول که برای تحصیل به ازبکستان رفتم، به پدرم گفتم که به حاجی نظیف بگوید که با من راست بگوید. اما حاجی نظیف حرامزاده‌گی کرد و من بدبخت شدم. من تصمیم نداشتم ازدواج کنم. حاجی دایم به پدرم می‌گفت که ازدواج ستون دین است. آخر زیر فشار خانواده و اقوام مجبور شدم تحصیل را نیمه‌تمام رها کرده و برای کار و پیدا کردن خرج ازدواج به ایران بروم. بعد از چند سال که از ایران برگشتم…». گفتم: «ببین غلام‌نبی، اصل ماجرا را بگو. من علاقه‌یی به قصه‌های دور و درازت ندارم». گفت: «حوصله کن. مرا در ایران لت‌وکوب کرده بودند. چندین روز در شفاخانه بی‌هوش بودم…». گفتم: «بسیار خوب. سوال من این است که از کجا زنگ زده‌یی و چرا زنگ زده‌یی؟ چه‌کار شده؟ قصه‌ی ایران را بگذار برای یک وقت دیگر». گفت: «تو نمی‌فهمی. در روزهایی که در ایران بی‌هوش بودم، امریکایی‌ها به کمک ایرانی‌ها چندین وسیله‌ی ردیابی کوچک را در زیر پوست من جاسازی کرده‌اند. حالا هر جا که بروم کامپیوترهای‌شان نشان می‌دهند که در کجا هستم». گفتم: «غلام‌نبی جان، تو دچار توهم شده‌یی. این حرف‌هایی که می‌گویی مطلقا بی‌معنا هستند.» تلفون قطع شد. حالا از شما چه پنهان، چند روزی است در این اندیشه‌ام که هفده سال پیش من هم در دره‌ی صوف برای نیم ساعت بی‌هوش شده بودم. اگر چیز نباشد، یعنی اگر در هنگام بستن زخم زانویم در دره‌ی صوف….چه می‌دانم؟ غلام‌نبی چه‌طور توانسته شماره‌ی تلفون مرا پیدا کند؟ چرا تلفون را قطع کرد؟ به نظرم کدام فساد هست. هوم. کم‌کم می‌فهمم کار کیست.

وطن دوستی

 

 

هارون یوسفی

وطن دوستی
گویند مرا چو زاد میهن

جنگ و جدل و شکستن آموخت

جای قلم و کتاب و کاغذ

چاقو و تبر گرفتن آموخت

تا کس نشود فرا تر از من

از پاچه او گرفتن آموخت

از رشوت و غضب مُلک مردم

تا حیله و چال و کشتن آموخت

با غیر٬ برادری و مستی

با مردم خود بُریدن آموخت

جلغوزه و مرچ و سنگ پا را

از ملک دگر خریدن آموخت

در کوچه و قریه و خیابان

هی سنگساریِ زن آموخت

از پول یتیم و بیوه زنها

ده خانه ی نو خریدن آموخت

در مکتب طالبان و داعش

شق کردن و سر بریدن آموخت

القصه که از زمان طفلی

تا پیر شدیم ریدن آموخت



 

   هارون یوسفی

                    لندن: ۳دسمبر ۲۰۱۵

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

مسخره گی!

هر دو «نفری» جانبِ ویرانه روان است

زین روست که مردم همه در آه و فغان است

رفتیم و ولی منزل مقصود ندیدیم

چون قیضه این قافله در دست خران است

گوشِ شنوا در همه کابینه نیابی

حرفِ حقِ تو بر سرِ شان بارِ گران است

یک عده ٬سرِ رتبه و کرسی به جدال اند

ملا همه در فکرِ سر و موی زنان است

هر لحظه به نشریه و تی وی که ببینی

جنگ و جدلِ تاجک و پشتون و زبان است

هر هفته سفر جانبِ واشنگتن و دهلی

گاهی چو « الن دولن» و گاهی چو «پُران» است

از دودِ سیاه بم و خمپاره٬ هزاران

آغشته به بیماریِ قلب و سرطان است

گه لنگی و نکتایی و گه شالِ ختایی

استادن و بنشستن شان مثل فلان است
 

                   هارون یوسفی  

                لندن: ۱۵-۱۰-۲۰۱۵   

 

+++++++++++++++++++++++++

 

تنها

آگنده شد ز خونِ عزیزان زمین تو
ای سرزمینِ من ٬ به خدا آفرین تو!

بگذار تا به زخم تنت مرهمی نهم
بنشست دشمنت همه جا در کمینِ تو

بیگانه ها به آیینه ها طعنه میزنند
از انعکاسِ چهره ء اندوهگین تو

هر آنکسی که میشنود٬ منگ میشود
آن ماجرای فاجعه ء آخرین تو

دار و ندار و نام و نشانت به باد رفت
لعنت به دشمنانِ سفاک و لعین تو

شد سالها که محنتِ دونان کشیده ای
میمیرم از حکایتِ تلخ و حزینِ تو

هارون یوسفی

 

+++++++++++++

 

عجایب!

ما را برای  سوز و گداز آفریده است

گویی که در تنورِ خباز آفریده است

یک عده را رذیل و حرامی و بیشرف

مابقیه را فرشته و ناز آفریده است

نیم نفوس «شارجه» را کوته و کلول

مردانِ «دوحه» را چه دراز آفریده است

یک عده را برای قمار و شراب و زن

یک عده را برای نماز آفریده است

قیماق و شیر و زرده پلو را برای او

برما ببین که نان و پیاز آفریده است

این روزگارِ مردمِ بیچاره را نگر

همواره پُر نشیب و فراز آفریده است

آیا چه حکمت است که خر را بدونِ شاخ

بز را همیشه ریشدراز  آفریده است

در مجلس٬ آب های وکیلان بدونِ فس

شامپاین را همره گاز آفریده است

فرصت برای پر زدنِ ما نمانده است

پرواز را به خاطرِ باز آفریده است

در  باد های زخمی این مُلک بی پدر

غمنامه اسارت ساز آفریده است

               هارون یوسفی

 

رویا

چه شود اگر که روزی،  غم طالبا نباشه

اثر از فریب و مکر و چلی و ملا نباشه

نه جهاد و جبهه باشه، و نه آمر و قومندان

و ترَق تروق به کلی،  سر تپه ها نباشه

همه آدما به مرگ، طبیعی خود بمیرند

وصدای آمبولانسا سر کوچه ها  نباشه

چه شود اگر که مردم،  لب پر ز خنده باشند

و به هر طرف که بینی، دو نفر گدا نباشه

همه اهل علم و دانش، همه داکتر و معلم

تو به هر کی رو نمایی،  ز پدر، خطا نباشه

:به دها نفر مشاور،  به دها نفر سخنگو

به کنار هر و زیری،  سر موترا  نباشه

همه جا غذا فراوان، همه چهره های خندان

غم روغن و برنج و غم سنگ پا نباشه

چه شود اگر که روزی به "طلوع"  نظر نمایی

خبری  ز انفجار و  گپ راکتا  نباشه

و اگر به نیمهء شب،  تو پیاده خانه آیی

دگه گزمه و تلاشی  به "مه تو'" قلا نباشه

به هرات و بلخ و زابل،  و به بامیان و کابل

و خلاصه که به هرجا، بروی  بلا نباشه

                    هارون یوسفی

 

´´´´´´´´´´´´´´

++++++++++++++++++

 

به طالب بچه های سرگردان

این"قضیه" من و تو در کوچه حل نمیشه

با راکت و تفنگ و جنگ و جدل نمیشه

وقتی که کشته میشی،  قلبم دوپاره میشه

خونم  برای تو هم،  قند و عسل نمیشه

در خانه گفته بودی:  ماه حمل میایم

حوت است،  حوت و حوت است،  ماه حمل نمیشه

خواهر در انتظارت،  دیده براه،  مادر

در خانه ات چراغی،  یک بار بل نمیشه

باز آ به خانه خود،  یک آش و قابلی زن

با شفتل و سبوس و نان دبل نمیشه

بیدار شو برادر،  بگذر ز کینه و شر

پیش خدا رسیدن با مکر و چل نمیشه

ای طالب کرامت،  ای تشنه ی سلامت

هرگز رفیق راه ات،  شیخ الاجل نمیشه

تو از دیار مایی، از کس  مکن گدایی

این شعر نا تمامم،  بی تو غزل نمیشه

                 هارون یوسفی

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

نمک حرام

شیمه ی حرف و بیان را نه تو داری و نه من

زور این بی پدران را نه تو داری و نه من

هرکی  آمد به سر خاک وطن شاشه نمود

تاب دزدان جهان را نه تو داری و نه من

گفته بودند  به ما صلح و صفا می آرند

صلح کو؟  امن و امان را نه تو داری و نه من

پدرم کشته شد و خانه تو ویران  شد

بردن بار گران را نه تو داری و نه من

ای وطندار ،  بیا تا که دعایی بکنیم

به خدا  طاقت شان را نه تو داری و نه من

هارون یوسفی

 

 

بی تفاوت

در حق این مردم بیچاره رندی کرده اند
زندگی  را بر سر ما جیره بندی کرده اند

با شعار حزب و تنظیم و جهاد و انقلاب
سی و یک سال است که بر ما ریشخندی کرده اند

مادر و زن را به نام مذهب و دین و حجاب
سالها در چار چوب خانه بندی کرده ان

خویشتن را با چپن، نکتایی و دستار و بو
مثل بدماشان پوک فلم هندی کرده اند

در نبرد روبرو، بیچاره اند و در گریز
فیر راکت را همیشه از بلندی کرده اند

"ع" ما  مشغول فیش "غ"  ما مشغول پا
با تمام مردم ما" unfriend" ی کرده اند

       گر کسی آزرده افغان ی به شهر اصفهان 
آن گنه را بر سر گوگوش و اندی کرده اند

سالها شد بهر ما دال و چپاتی پخته اند
بهر خود بولانی و گوسفند لاندی کرده اند

این دیورند،  خانه ما را خراب و تار کرد
غزنه را مانده، هوای راولپندی کرده اند

تا برادر های پشتون طنز من را دیده اند
از ته ی  دل در تلفون هیله مندی کرده اند

هارون یوسفی

 

´+++++++++++++++++++++++++

 

بی پدر ها!

دیدی چه سان قباله ما را فروختند
مالِ هزار ساله ما را فروختند

صد تیشه بر نهال و سپیدار ما زدند
یآس و گلاب و لاله ما را فروختند

مرغانچه های چوبی مامای ما شکست
سه بار باغ خاله ما را فروختند

آفتابه و لگن به فنا رفت و بعد از ان
تفدانی و اماله ما را فروختند

از سرنوشت تی وی و یخچال ما مپرس
بشقاب و هم پیاله ما را فروختند

خلص که این چتل صفتانِ حرام خوار
از سطل ها زباله ما را فروختند

هارون یوسفی

عادت ماهانه
 

زندگی را با خر و خرکار عادت کرده ام

سالها با این همه اشرار عادت کرده ام

یک زمانی دَور و پیشم مردمانِ خبره بود

حالیا با مردمِ چوتار عادت کرده ام

یادباد آن وقت هاکه لقمه نانی داشتم

مفلسم با جیب های غار عادت کرده ام

من که عمری با دریشی سوی دفتر رفته ام

۲۳ سال است که با ایزار عادت کرده ام

یک زمانی صاحبِ یک سرپناهی بوده ام

این زمان در سایه دیوار عادت کرده ام

من که در پایم همیشه بوتِ جیر و موزه بود

در سرک با چپلی و پیزار عادت کرده ام

من که ویسکی را بدونِ یخ نمی خوردم٬ ببین

از قضا با یک دهن نسوار عادت کرده ام

یاد باد آن توشکِ آرام و آن بالشت قو

مدتی شد با پتوی غار  عادت کرده ام

                     هارون یوسفی

               لندن-۳۱ می ۲۰۱۵

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

خرگری
 

من خسته از مسابقه خردوانی ام

بینِ خران٬ چنین پُچل و استخوانی ام

تا این خران به داخلِ اسطبل آمدند

آگنده شد به بوی «لدو» زندگانی ام

از هر کجا که میشنوم عرعرِ خر است

کر گشت گوش های من اندر جوانی ام

آی و ببین چه میکشم از دست این خران!

چون بنگری به چهره ام٬ آدم نخوانی ام

از این طویله٬ نامِ خرانی که مرده اند

با آشغال گد شده در خاکدانی ام

هر آن خری که شاد شود ٬قهر میشوم

بنگر به این صداقت و این قدردانی ام

من دشمنِ خرم و خران خسته از من اند

آه ای خدا ٬ چرا؟ تو چرا می چرانی ام!



 

 

 ++++++++++++++++++

 

ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﮔﻤﺸﺪﻩ
--------------------

ﺍﯾﮑﺎش
ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ
ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ
ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏِ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﻦ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ
ﺁﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﭙﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﮓ ﺭﻧﮓ
ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﺁﻟﻮﺑﺎﻟﻮ
ﺩﺭﺱ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻧﺪ
ﻭ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﺗﻘﻮﯾﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﻓﺼﻞ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻮﺩ

ﻣﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺗﺎ ﻋﺒﻮﺭِ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺭﺍ
ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺑﺒﯿﻨﻢ 
ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ، ﺁﺑﯽ - ﺳﺮﺥ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ
ﻭ ﺯﺭﺩ - ﺳﺒﺰ 
ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ
ﻭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻫﻢ ،ﻫﻢ ﺳﺎﯾﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ

ﻣﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ 
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺗﺎﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﯿﺮﻫﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﻨﻢ 
ﻣﻦ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﻤﺒﯿﺮﮎ ﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﺩﻡ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﻧﺦ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﯿﺎﻃﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ
ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺷﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ

ﻣﻦ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺁﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﻦ ﺗﻔﻨﮓ ﻫﺎ ﻓﺎﮊﻩ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻧﺪ
ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﯿﻤﺮﺩﻡ
ﻗﯿﻤﺖ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ
ﻭ ﺍﺯ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﺧﺎﻧﻪ
ﻓﻘﻂ ﻧﺎﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ 
ﻭ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﯿﺒﺮﺩ
ﻭ ﻣﻦ
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺒﻮﺗﺮﻫﺎ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ

ﻣﻦ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ 
ﺁﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ
ﮐﺎﻏﺬ ﻫﺎﯼ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺯﺩﯾﺪﻡ
ﻭﮐﺸﺘﯽ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﻢ
ﺑﺎ ﺑﺎﺩﺑﺎﻧﻬﺎﯼ ﺳﭙﯿﺪ
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺑﻬﺎﯼ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺎﺭﺍﻧﻬﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

ﻣﻦ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻏﺮﻏﺮﺍﻧﮏ ﺧﻮﺩ
ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻤﻔﻮﻧﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻣﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻮدﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﻣﺎﺩﺭﻡ
ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﭘﺴﻮﻧﺪ , ﻧﮏ، ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ

ﻣﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺁﻧﮕﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ
ﮔﻠﻬﺎﯼ ﺯﺭﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳَﺮِ ﺗﻮﺭِﺳﺒﺰﻩ ﻫﺎ ﻣﯿﭽﯿﺪﻡ
ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ
ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﺎﺝ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﺑﺴﺎﺯﺩ
ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ
ﺍﺯﺧﯿﺎﻧﺖ ﺍﺛﺮﯼ
ﻭﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﻨﺪﯾﻞ ﺷﻔﺎﻓﯽ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ 
ﺁﻧﮕﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﺂﻣﺪ
ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ
ﺭﻭﯼ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯿﮕﻔﺖ , ﻣﺮﺩ ﺧﺪﺍ،
ﻭ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ , ﻓﺮﻫﺎﺩ، ﺷﯿﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﮏ ﻟﻮﻟﮏ
ﺩﺭﺻﺤﻦ ﺣﻮﯾﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺳﻔﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﻭ ﺍﺯ ﺧﺒﺮ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ 
ﻣﻦ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ
ﺑﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮔﺎﻥ
ﺟﻔﺖ ﺍﺱ ﺗﺎﻕ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺑﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﻭﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ
ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﯽ ﺑﺎﻣﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﺪ 
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ :
ﺁﻧﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﮕﺮ ﺩﺩ

ﻣﻦ :
ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺧﻮﺩ
.ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺟﺸﻦ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

چالاک ها!

کارد را تا استخوان ما زدند

«وحدت» خود را به جان ما زدند

گه ریاض و گه به تهران میروند

پولِ رفتن را  ز  نانِ ما زدند

قال و قیل شان کجا ها که رسید

قفلِ خاموشی به دانِ ما زدند

هر دو در فکرِ تبار و قوم خود

فتنه بر افغان ستان ما زدند

برق را از شهر ما دزدیده اند

چوب را از دیگدان ما زدند

با فروشِ چرس و هیرویین و کوک

تیشه بر فرقِ جوانِ ما زدند

از دروغِ خود خبر ها ساختند

خط خطی بر داستان ما زدند

خنده ها کردند در اندوه ما

ساز در وقتِ اذانِ ما زدند

سالها با نامِ تنظیم و جهاد

شعله ها در آشیان ما زدند

از چی گویم٬ از کی نالم هموطن!

خوب بنگر که چه سانِ ما زدند!
 

                  هارون یوسفی

             لندن۲۹ اپریل ۲۰۱۵

 

+++++++++++++++++++++

 

سی و یک

دوش در گوشم رسید آه و نوای ۳۱
تا سحر در خواب دیدم اشک و های ۳۱

خواب دیدم عبدولا در اسپ و اشرپ پشتِ خر
میروند آنها به قتل دشمنای سی ۳۱

لشکر سواره و غند پیاده پشتِ او
هر کسی مشغول کشفِ اختفای ۳۱

والی غزنه و والی ارزگان روز و شب
دست بر دستند پشتِ رد پای ۳۱

هر کسی مشغول تعیین وزیران خود است
هیچ دل اما نمیسوزد برای ۳۱

 آنقدر در دشت و کُه نالان و سرگردان شدند
لیک کس نشنید یکجا هم نوای ۳۱

ناگهان ماما قدوس از خواب بیدارم نمود 
گفت: بس کن جان من این ماجرای ۳۱

 

قسمت!
 

اینجا حقوق ما و شما زیر پا شده

یعنی که در حقِ همه مردم جفا شده

تابوت ها به کوچه ما صف کشیده اند

خسته ز بارِ بردنِ شان شانه ها شده

عشق و امید و عاطفه و آرزوی ما

دیریست زیر آتش درد و بلا شده

شیخ و ملا و زاهدِ ما زیر نامِ دین

خونخوار گشته٬ قاتلِ «فرخنده» ها شده

هرکس برای قوم خودش قوله میکشد

زنجیرِ گرگِ رمه چوپان رها شده

بر هر طرف که مینگری خون و وحشت است

گویی دوباره فاجعهء کربلا شده

دزدانِ پشت گردنه و غاصبان شهر

در کشتیِ شکسته ما نا خدا شده

                   ++++++++++++++++++++++

 

لیلام

 

در چمن لاله ها فروخته شد

خونِ فرخنده ها فروخته شد

سوی مسجد تفاله ها رفتند

درد ماند و بلا فروخته شد

با پُف و چُف و رمل و شیادی

همه هستیِ ما فروخته شد

تنِ فرخنده تا در آتش سوخت

ننگ و شرم و حیا فروخته شد

دیدی٬ آن عسکران چها کردند؟

افسرانِ لوا  فروخته شد

عزت و آبرو به ما که نماند

همه اش برملا فروخته شد

خبرِ بد برای تان دارم

مذهب و دین ما فروخته شد

آیت و هم حدیث بیغمبر

در دکانِ ملا فروخته شد

 

«خداحافظ ‌عاشقی» به بازار آمد

شنبه ۱۰ حمل ۱۳۹۲

- شکریه نوازشگر

«خداحافظ عاشقی»، نام سومین رُمان منوچهر فرادیس است که در ۱۷۴ صفحه و با تیراژ ۱۰۰۰ نسخه، از سوی نشر زریاب چاپ و تازه به بازار عرضه شده است. مهم‌ترین ویژگی این رُمان، نثر متفاوت و پاکیزه‌ی آن نسبت به آثار پیشین این نویسنده است. معرفی شخصیت‌ها، حادثه و بیشتر داستان به وسیله‌ی گفتگوها در این رُمان بیان می‌شود. در واقع بدنه‌ی اصلی این رُمان را گفتگوها تشکیل می‌دهد.

این رُمان در فضایی ریالیستی و بسیار خودمانی و ساده به رابطه‌ی عاطفی «امید» و «رها»، شخصیت‌های اصلی رُمان، می‌پردازد. زاویه دید رُمان، اول شخص خطابی است.

خلاصه کتاب

امید، راوی داستان، عاشق دختری است به‌نام رها که سال‌ها پیش با هم رابطه‌ی عاطفی داشته‌اند. امید بعد از گذشت سال‌ها، برای آرامش روانش، ماجرایی عاشقی‌اش  را خطاب به رها روایت می‌کند….

بخشی از رمان

یادت است؟ زمستان‌ها هیچ دست‌ها و پاهای تو گرم نمی‌شدند؟ هر باری که زمستان‌ها می‌دیدمت، دست‌هایت را به صورتم می‌چسپاندم. بعد دست‌هایم را روی آن قرار می‌دادم تا دست‌هایت گرم شوند. دست‌هایی که من عاشِق‌شان بودم. وقتی دست‌هایت گرم می‌شدند، پاهایت را میان ران‌هایم می‌گرفتم. مانند یک تکه یخ بودند؛ اما ران‌های من گرم بودند. پاهایت هم گرم می‌شدند.
می‌‌گفتی: «امیدم! کاش زمستان‌ها کنارم باشی تا از گرمای وجودِ تو تنم گرم شود.»
دلم می‌خواست تمام زمستانِ تو را گرم کنم.
زمستان امسال برایم خیلی سرد و ساکت است. احساس می‌کنم تمام آن سال‌ها زمستان‌ها زیر یک‌لحاف با‌هم خوابیدیم. بسترم حالی سرد است. سردِ سرد، مانند دست‌های تو مانند پاهای تو. تو نیستی، تو نیستی و زنده‌گی من زمستان است، زمستان مدام، زمستان همیشه.
حالی زمستان هیچ لذت و آرامشی برای من ندارد. احساس می‌کنم سال‌ها کناری هم خوابیده بودیم، اما حالی نیستی. بسترم مثل دست‌ها و پا‌های تو سرد است.‌ «بسترم صدف خالی یک تنهایی‌ست و تو چون مروارید گردن‌آویزِ کسان دگری…. »
از منوچهر فرادیس رُمان‌های «سال‌ها تنهایی» و «روسپی‌های نازنین» پیش از این نشر شده است.
شناس‌نامه‌ی کتاب:
نام کتاب:     خداحافظ عاشقی
نویسنده:     منوچهر فرادیس
ویراستار:     حفیظ شریعتی سحر
طراح جلد:  آرش شرر
واژه‌نگار و برگ‌آرا:     ا. اندرابی
ناشر:  نشر زریاب

گروهی ادبی و فرهنگی هفته نامه ی ندای غزنه.

شعری از هارون یوسفی،‌ نابترین و زیباترین از اشعار خود را نثر خوانده گان می کند.


بگذار بگویم

بگذار که از مردم چوتار بگویم

از مردمِ  بی رحم و سیه کار بگویم

ازآن که همه ثروت ما برده به یغما

اینجا همه را کرده بدهکار بگویم

ازقلتِ درس و قلم و کاغذ و دیوات

از کثرتِ تف دانی و ایزار  بگویم

از مرگِ گلِ نسترن و لاله و سنبل

از سرزدنِ هر خس و هر خار بگویم

بگذار بگویم که چه کس  کُشت- وطندار!

 از ماتمِ این قومِ عذادار بگویم

از لوده گی و ساده گیِ حاکمِ این شهر

از بزدلیِ رهبر و سرکار بگویم

  بگذار بگویم که چه سان کابل ما را

کردند به خمپاره چو آوار،بگویم

القصه اگر سال دگر فوت نکردم

از عاقبتِ مردمِ غدار بگویم

    هارون یوسفی

       لندن:17 اکتوبر 2012

شعری از هارون یوسفی،‌ نابترین و زیباترین از اشعار خود را نثر خوانده گان می کند.

لیلام

بیا که اعلان شده،این وطن ارزان شده

ببر که خاکِ وطن، قیمتِ تنبان شده

بیا ، بُبر تیل و سنگ، تیل چه آید به کار؟

لعلِ بدخشانِ ما نصیبِ دزدان شده

بخر بتِ بامیان، دانه به شش صد دلار

منارِ بست و هرات، دوکم دو تومان شده

عشق نیاید به کار، یا گل سرخ و انار

ز خون مردم وطن، به رنکِ الوان شده

رستمِ شهنامه را ، قیمتِ یک جَو بخر

هر که فراوان بِکشت، رستمِ دستان شده

های! ببر شیر را ، با قفس از باغِ وحش

رهبر ما را نگر، رهبرِ شیران شده!

بود و نبودِ وطن، به رایگان برده اند

مردمِ بیچاره ام، لوله و لوپان شده

هارون یوسفی

لندن

چکیده ای از اشعاری محمد اسماعیل  (گلبان)



خون یگریم گر برای ملت افغان رواست
زانک مظلوم و صبور و بی پناه و بینواست
طعمه گرگان شرق و غرب شد افغان زمین
ملتش روی چهان آواره مانند گداست
شد کمونیست و منافق متحد باهمدیگر
در چپاول بردمال ملک وملت هرچه خواست
مملکت ویران و مردم شدپریشان وذلیل
دشمن ناموس میهن بازهم پر مدعاست
کاروان ودزد هر دو یک صدا گوید خدا
جوی خون جاری ندانی مجرم اصلی کجاست
تابکی چورو چپاول تابکی ظلم وستم
دست بردارید زین کشتار این خلق خداست
خانه ویران را دهد همسایگان وی پناه
ظلم بر مظلوم هر کس مینماید نارواست
گر نداری آیت قرآن بر حق را قبول
رشته انسانیت گر بگسلی کار خطاست
دولت مردم زرای مردم آید در وجود
زور میگویی مگر این قرن قرن اوستاست؟
گر به قانون خدا و خلق اندازی نظر
حق ملت مملکت داریست نی مال شماست
شد دو ده سال آتش و خون ریزد اندر مملکت
کس نمی پرسد برای هیچ این دعوا چراست
گر تلف شد مال و ناموس رعیت باک نیست
کرسی قدرت حباب آسا شناور در هواست
بر گزار انتخابات است صلح و آشتی
برد هرکس رای ملت پیشوا و مقتداست
صاحب سرمایه گردیده است دزد و چاپلوس
هر چه کار ناروا امروز می بینی رواست
گر بپرسی از کجا آورده این مال و منال
در دهانت میزند ملعون این داد خداست
هر که قانون عدالت را نماید پیروی
از یقین پاداش نیکو قسمتش روز جزاست

  محمد اسماعیل ( گلبان)

 

در مورد چه گفتنی دارید؟ انتظار شما در این مکان هستم


پیدای ناپیدا

  

پوهندوی شیما غفوری

 

پیدای ناپیدا

اهدا به زنان خاموش میهنم

آهی را گفتم که فریادی به  رنگ ساز شو

عقده را گفتم که همت کرده روزی  باز شو

آه گفتا: بهر تقریرم فنونی لازم است

عقده گفتا: شاه رشته در میان از من گم است 

در روان دردمندان عـقده وآه خـفته اند

لیک با تار جبار بی زبانی بسته اند

آه از خود آگهی فریاد موزون میشود

عقده از کاویدن جانش جیحون میشود

شِکوَه درد بی صدا را معانی میکند

ناله بُعد عـقده ها رانشانی میکند 

درد که احساس است، غوغا نیست،چو ن گویا نشد

عقده مکنون است، پیدا نیست، گر او وا نشد

 

ماربورگ – جرمنی

 

 ´+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

قطرۀ نوازش بر زخم های دخت جاغوری ام

محبت هدیۀ والای یزدان

که بخشید از محبت بهر انسان

ولیکن دخت ما شانزه گلابش

هنوز نشگفته پرپر گشت و پا شان

چومرغ بینوای دشت لیلی

صدایش خفته شد از دُره باران

مسلمان زاد من خود شو مسلمان

که نوش جان کنی دالر فراوان

خداوند گر گناۀ تو ببخشد

نمی بخشد مگر زان نو جوانان؟

نه دست شان به خون رنگین زمانی

نه روح شان به قبض نفس شیطان

چه میشد گر نکاحی شان نمودی

رضایت را نکرده ست حکم، سبحان؟

هزاران وصلت جبری ببستی

یکی هم با صفای عشق و ایمان

سخاوت قطره شد، ته در زمین رفت

شقاوت بر ضعیفان کرده طوفان

 

ماربورگ 20.09.12

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++

 

ای آزادی

چــلچراغ تو نگـردد رهنمایی زندگی

تا به قلبم شمع آزادی نگردد مشتعل

گرمراقمچین کندچون طفل نادان دیو نفس

کی توانم لاف آزادی زنم بااهل دل

کسب آزادیست مشکل، حفظ آن مشکل تر است

تا به کی بی فکر و تدبیر،از پی گـفتاردل

 گر وطن در جهل باشد،کی و را آزادی است

ملت جاهـــل شود در طول تاریخ مضمحل

 

 

 

+++++++++++++++++++++++++++

سرودلاله

 

به دامانت وطن لاله بروید

ز داغ نو جوانانت بگوید

فراوان قصه و افسانۀ درد

ز مایوسانه نجواهای هر فرد

زغوغا آفرین آهنگ قطره

به هنگام اصابت با شن و صحرا و صخره

 

چه قطره، قطرۀ خونی ؟

چه خونی، خون محزونی ؟

چه وقتی، لحظۀ شومی ؟

به هنگام وداع از زندگی با زخم نا سوری

کِی گوید غیر لاله قصۀ پر درد مجنونی؟

کِی داندغیر او، راز دل افتاده در خونی؟

 

توای لاله که هر جا سر کشی در خاک این خانه

به کوهستان و صحراوچمن ها بی محابانه

تویی پیغمبر آن خفتگان گوشۀ نمناک

که خوانند با زبان تو، سرود صلح به همخانه

زیبا ترین تصور در ذهن شما!!!


چی تصور از این تصویر در ذهن دارید؟ انظار نظریات شما را در این بلاک داریم.


نوشته: لینا روزبه حیدری "شهر مرده"

"شهر مرده"

نوعی شک است که مرا از تو جدا میسازد
واژه من و تو را، دور ز "ما" میسازد

نوعی دردی که نمی دانی کجایش ببری
خشم، طغیان تنفر ز دعا میسازد

سنگ سنگلاخ زمان، فاصله اورده میان
فکر درمانده ما مرگ و سزا میسازد

چشم ها بسته و گوش دل ما کر و کبود
آه که این بیخبری، بین که چه ها میسازد

این چی رسمی که به رفتار کج چرخ زمان
لشکر مرگ ز ما، خوب، فدا میسازد

در میان غم این گلخن پردود و سیاه
یک زغن نخره طاووس بجا میسازد

شهر در ماتم این حس غریب رفته ز جان
کی در این مرده دیار، عشق صفا میسازد

چون ربودند ز ما حکم صدا و جبروت
یک بجا مانده ز ابلیس، خدا میسازد

ملت افغان پریشان تا به کی؟ شعری از خانم عزیزه "مهمان"




ملت افغان پریشان تا به کی؟

ای خدا این دیده گریان تا بکی؟
ملت افغان پریشان تا بکی؟
از چه داری کینه با ما چرخ دون؟
از جفایت زار ونالان تا بکی؟
ظلم ظالم چیره گشت اندر جهان
در اسارت نا توانان تا بکی؟
دیده بگشا ای عدالت بهر ما
بی سرو سامان و حیران تا بکی؟
پنجه خونین تو ای چرخ دون
در گلو و در گریبان تا بکی؟
کشورم در خون غلطان ای خدا
سیل خون این شهیدان تا بکی؟
سر بدار و یا جمعی با ضرب تیر
ماتم و غم از یتیمان تا بکی؟
ملت افغان همه بی خانمان
صبر ما و ظلم انان تا بکی؟
با غم و اندوه که دوریم از دیار
ساکت و خاموش یاران تا بکی؟
در حریم پاک تو ای میهنم
سلطه این خود پرستان تا بکی؟
درد دل با خود بگو ای مهمان
مهمان با چشم گریان تا بکی؟
یکه و تنها نه یار و همنشین
این شب تاریک هجران تا بکی؟

مخاطب‌هاي بي‌پاسخ در رمــــان «نقش شكار آهو»

بخش نخست

1كساني كه در افغانستان به كار نقد مي‌پردازند، معمولاً به برون متن مي‌پردازند تا به درون متن. يا از خود و خاطره‌هاي خود مي‌گويند، يا از خاطره‌يي كه نخستين‌بار با نويسنده يا با اولين اثر نويسنده، آشناه شده اند. اين‌ها همه برمي‌گردد به خودپردازي منتقد افغانستاني از خودش. بنابراين، اين اظهارات هيچ ارتباطي به اثر يا متن ندارد.

گاهي كه منتقد خيلي به متن توجه كند، اندكي در ارتباط به نخستين اثر نويسنده و اثر فعلي‌اش صحبت كرده و با بزرگ‌منشي مي‌گويد: «ماشاالله! كارتان از آن اثر تا اين اثر خيلي تفاوت كرده است». اما بهتر است اين‌كه؛ فكر كنيم: اين اثر با نخستين اثر نويسنده، چه ارتباطي دارد! هم مي‌تواند ارتباط داشته باشد

و هم نه. ارتباطي تكاملي و درون متني‌يي كه با ديگر متون دارد، با متن‌هاي قبلي نويسنده هم ‌مي‌تواند داشته باشد؛ طوري كه يك متن از هر متني، تفاوت دارد، از متن‌هاي ديگر نويسنده نيز مي‌تواند تفاوت داشته باشد. پس به هر متن، نگاه مستقلانه و درون‌متن بايد داشت.

اين گفتة نيچه: «حقيقت بزرگ‌ترين ابهامي‌ست كه بشر توانسته، آن‌را خلق كند»، در نظريه‌هاي ادبي پسا ساختارگرا و پسامدرن، پذيرفته شده است. بنابرين، در نقد نمي‌توان دنبال معناي مطلق و حقيقت غايي بود. همين‌طور، نمي‌توان در نقد متن ادبي، از كشف پيام يا يك پيام سخن گفت. بنا به دريافت نيچه از حقيقت؛ نقد را مي‌توان توليد و ساختن معنا و تصرفي بر متن دانست.

بين تاريخ‌نويسي و نقد ادبي مي‌توان ارتباط برقرار كرد، زيرا هر روايت از تاريخ، خوانشي از جهان و گذشته است كه به تصرف جهان و زمان گذشته مي‌پردازد. ممكن نيست جهان و گذشته تصرف شود؛ فقط از طريق روايت و زاوية ديد تصرف شدني است.

متن ادبي نيز مانند جهان است، تنها با نقد مي‌شود به متن دست يافت؛ هر نقد، تصرف و ساختن معناست. بنابرين، متن ادبي با نقدهاي متفاوت، چيستي يا چيستي‌هاي متفاوت مي‌تواند پيدا كند.

2 مي‌گفتي زن طايفه بايد گپ را به سينه بكشد، مثال سنگ محكم. مثال زمين هرچيز را به خود بكشد و دم نزند. مثال سنگ شدم. مثال زمين پاي خورده. هيچ‌كس خوب نگفت (نقش شكار آهو، 116).

نقش‌هاي جنسيتي، در جامعة مردسالار افغاني، موضوع رمان نقش شكار آهو است. موضوع جنسيت در رمان با نشانه‌سازي‌ها و شخصيت‌پردازي‌ها، برجسته شده و به رمان اعتبار و ويژه‌گي‌ نقد فرهنگي بخشيده است.

زندگي دو خواهر (تليسه و نازبو) در رمان روايت مي‌شود كه در گرو احمد خان صاحب اند. اين دو خواهر، خون‌بس برهان، برادرزادة احمد خان، است. پدر ندارند، ماماي شان، مادر اين دو دختر را برده، شايد به كسي ديگري معامله كرده است (به كسي ديگر شايد به زني داده باشد):

تور ا سر چي، معامله كرد لالاي خير نديده‌ات. معامله شدي يا نه. بي‌خبر ماندم (نقش شكار آهو، 16). اختيار اين دو دختر به دست احمد خان است، مي تواند به نكاح كسي درآورد يا نگاه‌شان دارد. ياسين، پسر برهان و برادرزادة احمد خان، هواي نازبو را دارد، مي‌خواهد با نازبو ازدواج كند.

يرغل، پسر سردار، عشق تليسه را در سر مي‌پروراند، تليسه نيز او را دوست دارد، اما احمد خان صاحب مانع نكاح اين دو دختر با اين دو پسر است.

تليسه مي‌تواند با يرغل برود اما از ماندن نازبو پيش احمد خان صاحب، نگران است. بنابراين، هرنوع مشقت و رنج را تحمل مي‌كند تا بتواند خواهرش نازبو را حفظ كند.

سرانجام احمد خان از اين دو خواهر بهره‌برداري جنسي مي‌كند. تليسه به اين كار ناگزيرانه تن درمي‌دهد تا نازبو را حفظ كرده باشد، اما بي‌خبر از اين كه نازبو نيز مورد بهره‌برداري و تجاوز جنسي احمد خان قرار گرفته است.

نازبو افتاده، كمرش آسيب ديده، حركت نمي‌تواند؛ اين‌جاست كه تليسه مي‌داند: از خواهرش نيز بهره‌برداري جنسي شده و خواهرش باردار، است. آسيبي كه نازبو ديده، طفل بي‌جا شده، بايد سقط شود، اما نازبو توان و رمق ندارد تا طفل سقط شود.

تمام داستان در يك شب روايت مي‌شود؛ شبي كه تليسه كنار نازبو نشسته و دلداري‌اش مي‌دهد تا از آخرين رمقش براي سقط كار گيرد.

داستان پايان گشوده دارد، خواننده مي‌تواند با تصورش به روايت داستان ادامه دهد يا يا بنا به برداشتي، به آن پايان دهد؛ اگرچه داستان، مانند تحقق آرزو در رويا براي تليسه پايان مي‌يابد. زيرا در آخر رمان تليسه تصور مي‌كند كه بچه سقط شده، احمد خان با نوشيدن چاي زهردار مرده؛ انكار بچة سقط شده و احمد خان مرده را دارد يك‌جا گور مي‌كند.

3 از رمان نقش شكار آهو، تصور يك داستان بلند را نيز مي‌توان كرد؛ زيرا از نظر زماني، در يك شب اتفاق مي‌افتد. با آن‌كه در خودگويي‌هاي تليسه، تمام زنده‌گي اين دو خواهر بازتاب مي‌يابد، اما هدف داستان و روايت اساسي، بخشي از زنده‌گي نازبو در يك شب است كه گفته مي‌شود.

زاوية ديد در رمان، تك‌گويي بيروني است كه با موضوع، مضمون و فضاي رمان ارتباط مناسب دارد و به رمان انسجام بخشيده است.

نازبو ، تليسه، رواي رمان، احمد خان صاحب، مادر تليسه و نازبو، از شخصيت‌هاي مهم رمان است كه از اين جمع، شخصيت مركزي را نازبو دارد. مستانه، زن احمد خان، يرغل و ياسين از شخصيت‌هاي فرعي مي‌تواند در رمان باشند.

4 در اين بخش، به: مخاطب‌هاي بي‌پاسخ، توصيف شخصيت‌ها و نشانه‌هاي فرهنگي، پرداخته مي‌شود كه ساختار انسجام رمان نيز بر اين نشانه‌ها استوار است.

ريكور به اين باور است كه رمان و سخن، طريق آشكارگري ساحتي از واقعيت از راه مكالمه با كسي ديگر يعني با مخاطب است (ريكور، پ، زنده‌گي در دنياي متن، 1384، 20). اما در رمان نقش شكار آهو، با مخاطب‌هايي رو‌به‌رو ايم، كه پاسخ نمي‌دهند و بي‌كنش اند.

با پروردن چنين شخصيت‌هايي، چه‌گونه مي‌توان ساحتي از واقعيت را آشكار كرد! در اين رمان با آن‌كه مكالمه به عنوان مكالمه با ديگري، انجام نيافته و ديالوگ بين گوينده و مخاطب صورت نگرفته، اما مكالمه به عنوان يك گفت‌وگو، كه نقش گوينده و مخاطب را تنها يك شخص بازي مي‌كند؛

توانسته ساحتي از واقعيت را آشكار نمايد. كه اين آشكارگري فقط از طريق مكالمة بي‌كنش، صورت پذيرفته است. اين گونه مكالمه‌گري، قوت روايت‌گري، راوي‌سازي و شخصيت‌پردازي، اين رمان مي‌تواند باشد.

در اين رمان با شخصيت - راويي روبه‌رو ايم كه با تك‌گويي بيروني، مي‌تواند ساحتي از واقعيت را آشكار كند. تليسه، راوي - شخصيت رمان، فرد روان‌گسيخته، غير متمركز، گم‌گشته و حيران، است،

اما در مكالمة ازهم‌گسيخته‌اش توانسته ساحتي از واقعيت زنده‌گي را برملا سازد و با هم‌گسيخته‌گي در مكالمه بتواند رمان نقش شكار آهو را يك رمان واقعي جلوه دهد؛ يعني آن‌چه كه در رمان اتفاق افتاده، مي‌تواند در جهان واقع، حادث شود.

در رمان ما تنها با يك شخصيت روبه‌رو ايم كه پُرگوي است و هميشه خطاب به دو شخصيت؛ مادر و نازبو، حرف مي‌زند. اما اين دو مخاطب تليسه، در سراسر داستان، خاموش اند، هيچ حرفي نمي‌زنند و هيچ كنشي انجام نمي‌دهند. مادر، مخاطب ذهني تليسه است.

خواهرش مخاطبي است كه در كنار تليسه است و تليسه، تمام مكالمه را با او و براي او انجام مي‌دهد. نازبو، شخصيت اصلي داستان و مخاطب واقعي و جدي تليسه، هيچ‌گاهي در مكالمه شركت نمي‌كند و كنشي هم از او سر نمي‌زند.

تليسه و نازبو، هر دو گرفتار يك سرنوشت اند؛ چرا شخصيت يكي، پرگوي پرورده مي‌شود و از ديگري، خاموش و بي‌كنش! اين چنين پروردن شخصيت را مي‌توان نمودي از نشانة فرهنگي دانست كه مي‌تواند مرتبط با موضوع داستان باشد.

خاموشي و پنهان‌كردن، و پرگويي، دو نشانة فرهنگي در جامعة ما براي زنان، است. اين دو عادت، طريقي‌ست ناگزيرانه براي زنان. در خاموشي و پنهان‌كردن، زنان مي‌توانند عزت و آبروي شان را حفظ كنند. براي مردان بين حرف زدن و عمل كردن تفاوت وجود ندارد. وقتي يك مرد حرف مي‌زند در حقيقت امر دارد

دربارة تحقق امري حرف مي‌زند، اما بين حرف و عمل براي زنان تفاوت وجود دارد. حرف زنان در جامعة ما چندان با عمل‌كردن، ارتباط ندارد. بنابرين، حرف براي زنان فقط حرف است كه چندان نتيجه و دستاوردي، ندارد. از اين‌كه به حرف زنان اعتنا نمي‌شود؛

حرف براي زن به عنوان يك بازي و سرگرمي براي خودش تقرب مي‌كند كه فقط ارزش درددل ندارد. از اين‌رو، زنان محكوم به پرحرفي و حرف زدن با خود يا با هم‌جنس‌اش، مي‌شود.

زنان با اين پرگويي، مي‌خواهند اندوه‌هاي‌شان را به بيرون برتاپ كنند و خود را خالي سازند، و در اين خالي شدن، شايد به خود ارضايي انتقام دست يابند؛ طوري كه تليسه در آخر رمان تصور تحقق آرزوي انتقام مي‌كند.

نازبو چرا حرف نمي‌زند، شايد خودش را گنه‌كار بداند به اين دليل كه در نشانه‌شناختي فرهنگي ما، زنان اگر به قصد مرتكب خطا نشده باشند، بازهم گنه‌كار دانسته مي‌شوند. بنابرين، بايد خاموش باشند تا گناه‌شان را پنهان نگه دارند.

در صورتي كه زني، مورد تجاوز جنسي قرار گيرد يا ناخواسته از او بهره‌برداري جنسي شود، بازهم گنه‌كار دانسته شده، در چشم جامعه و اطرافيانش ذليل و نفرين‌شده مي‌نمايد.

از اين‌رو، زن نفرين‌شده‌گي در روان خود پس مي زند و در اين خود پس‌زني متداوم به پنهان‌كاري پرداخته و هميشه احساس گناه مي‌كند؛ چون گناه و احساس گناه يك امر فرهنگي است. خاموشي نازبو را مي‌توان با اين نشانه‌شناختي فرهنگي مرتبط دانست.

اين‌كه شخصيت تليسه پرگوي پرورده شده و نازبو خاموش، در انسجام داستان كمك كرده، به نوعي شخصيت هر دو در كنار شخصيت احمد خان صاحب، به كمال مي‌رسد و دايرة فرهنگ جنسيتي به خوبي به نمايش گذاشته مي‌شود.

تمامي شخصيت‌ها از طريق مكالمه‌يي كه تليسه انجام مي‌دهد، شناخته مي‌شوند. مكالمة تليسه يك روايت مستقيم و توام با داوري نيست؛ روايتي است ازهم‌گسيخته و غيرمستقيم كه با نشانه‌هاي فرهنگي به تصويركردن شخصيت‌ها مي‌پردازد.

شخصيت احمد خان صاحب در آغاز رمان با يك نشانة فرهنگي به تصوير كشيده مي‌شود: معلوم دار كه خشتك ناشو بودن احمد خان صفت نبود؛ منتها پتش كرديم، قبول‌دار اين گپ هستم كه زبان گشتي، گاه چوب مي‌شود

سر بسيار از گفتني‌ها. صدبار سر رود عق زدم، لكن چتلي گپ چسپيد به كام و حلقم. نتوانستم به آب بدهم، ماند به جگرم، داغِ داغ. احمد خان صاحب مرد بود، منتها به وا و بسته كردن بند تنبانش (نقش شكار آهو، 9).

خشتك ناشو (خشتك ناشسته يا خشتك ناششته)، يك نشانة فرهنگي است و به زنان و مرداني اطلاق مي‌شود كه به طور گسترده درگير روابط نامشروع جنسي اند و در اين كار پاي‌بند هيچ اصول و بهداشتي نيستند. بنا به باور عوام، هميشه بي‌طهارت و ناشسته اند.

اين نشانه در شناخت شخصيت احمد خان، كافي است. خواننده مي‌داند كه احمد خان چه‌گونه آدمي‌ست؛ نيازي به توضيح ندارد.

روايت با نشانه‌هاي فرهنگي و با نقل قول‌هايي از قصه‌هاي عاميانه، انسجام مي‌يابد. راوي نيز مكالمة از هم‌گسيخته‌اش را با همين نشانه‌هاي فرهنگي و نقل قول‌ها انسجام مي‌بخشد.

در صورتي كه اين نشانه‌ها و نقل قول‌ها نباشد، مكالمه و روايت، انسجامش را از دست مي‌دهد. با آن‌كه تليسه، مانند روان‌پريش‌ها از مكالمه به مكالمة ديگر مي‌پرد و با اين پرش، روايت را تكه تكه مي‌كند، اما نشانه‌هاي فرهنگي و نقل قول‌هايي را كه در مكالمه به كار مي‌برد، به روايت از نظر موضوعي انسجام مي‌بخشد.

تليسه، عادت كرده است تا غم، رنج و دردهايش را با مكالمه‌ها درمان كند، و واقعيتي را كه در زنده‌گي خود و خواهرش دارد اتفاق مي‌افتد و جريان دارد، با مكالمه‌ها انكار كند.

تليسه، اين مكالمه‌ها را در كنار خواهرش انجام مي‌دهد و طرف مكالمه، خواهرش است اما خواهرش، در مكالمه شركت نمي‌كند، خود تليسه در هر دو سوي مكالمه قرار دارد. مخاطب‌هايي را كه در نظر دارد، مجازي است؛ گاه آتش را مخاطب قرار مي دهد:

نازبو، جان دده! تو پرواي گپ‌هاي مرا نكن. حالي نگويم دلم مي‌تركد. حالي كه همه چيز معلوم‌دار تو شده. معلوم‌دار من. معلوم‌دار مادر و مستانه. پت و پت‌بازي ديگر چي فايده؟ خردترك بودي، يادت نمانده. كنار آتش گپ زدن خوي من شده. مادر هم خوگرفتة اين كار بود (نقش شكار آهو، 20).

موازی‌های جان بارت

خدمتی که آن «ذوق پست‌مدرنیسم»ِ سخنرانی يادشدة کالوینو می‌کند ـ بازیافت طنزآمیز موجودی تصاویر و مکانیزم‌های داستان‌سرایی سنتی ـ متهورانه کردن فُرم است که در کالوینو حتا از بورخس بیش‌تر است. بورخس در پخته‌ترین کارهایش، آن‌چه را که من روش‌های اصل استعاره‌یي نامیده بودم، آن‌چنان زیرکانه به‌کار می‌گیرد
که (با عرض معذرت از آوردن نقل قول از خودم) «نه فقط استعارة بعید، ایماژهای کلیدی، صحنه‌پردازی، طراحی حرکات موزونِ داستان‌وار و نظرگاه و همه و همه بلکه حتا پدیدة خود متن، حقیقت مصنوع، نشانی از طبع و ذوق خود می‌شود.»
داستان بی‌نظیر بورخس «تلون اکبر، اوربیس تریتوس(7)» برجسته‌ترین مثال این چنین قصه‌گویی با تکنولوژی بالا(8)ست و بازهم داستان‌های دیگری هم هست. بورخس هیجانات پرشور را مهار می‌کند.
به علاوه، با خفض جناح تحسین برانگیزی خبرویت متکلف خود را، به جای این‌که رخ‌کش کند، در آستین نگه می‌دارد. در مقابل، کالوینو گرچه او هم هرگز رخ‌کش نمی‌کند، از «فُرمالیسم رمانتیک‌«ش بی‌‌تعارف لذت می‌برد:
نه از هنرمندی شخصی خودش، بلکه از امکانات لذت‌بخش آرایش هندسی درجه یکش، آن‌طور که به‌خصوص در جادوی ساختاری «قصر سرنوشت‌های متقاطع» و «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» می‌بینیم.
کالو‌ینو در کتاب‌خوانی سال 1976 در جان هاپکینز، استعارة بعید رمانش «شهرهای نامريی» را مختصراً شرح داد و بعد گفت: «حالا می‌خواهم فقط یک...» لحظه‌يی برای پیداکردن لغت مناسب تردید کرد. «...یک آریای(9) کوچک از رمان را بخوانم.» به خودم گفتم، دقیقاً، زنده ‌باد ایتالو. کالوینو می‌دانست که کی دست از فرمالیستی بردارد
و شروع به ترانه‌خوانی کند ـ یا بهتر بگویم، چه‌گونه خودِ فرمال سفت و سخت را وادار به خواندن کند. چیزی که کالوینو دربارة ژرژ پره می‌گفت، خیلی هم مربوط به دم‌ودستگاه خودش می‌شود که قیدوبندهای آن الگوریتم‌های احمقانه و سایر قواعد آرایش هندسی که ربطی به تخیل نفس‌گیرش ندارند،
خودِ قیدوبندها را شدیداً به‌کار می‌اندازند. به همین دلیل کالوینو روزی به من گفت که از انجام کارهای مشکل لذت می‌برد، مثل نوشتن رمان «سرنوشت‌های متقاطع» برای این‌که در معیت «تروکی(11)» چاپِ ریچی باشد.
یا در موردی افراطی‌تر، نوشتن داستانی بی‌کلام(12) که استخوان‌بندی تياتری باله‌یي مطرح شده، باشد.(کالو‌ینو دربارة اختراع رقص، داستان بی‌کلامی سرهم کرده بود.)
حالا به آخرین توازی می‌رسیم: هم خورخه لوییس بورخس و هم ایتالو کالوینو در داستان‌های‌شان به نحو فوق‌العاده‌یي به ترکیب ارزش‌هایی که من به آن‌ها جبر و آتش می‌گویم، سامان داده‌اند (این دو اصطلاح را از داستان «اولین دايرةالمعارف تلون» قلمرویی تمام‌عیار، وام گرفته‌ا.
می‌گوید: با امپراتورش و دریایش، با مواد معدنی و پرنده‌ها و ماهی‌هایش، با جبر و آتشش.) بیایید «جبر» را به معنی مهارت فرمال بگیریم و «آتش» را به معنی چیزی که احساسات ما را جریحه‌دار می‌کند(آدم وسوسه می‌شود که به جای آن از ارزش‌های جایگزین کالوینو وام بگیرد:
«بلور» و «شعله» در سخنرانی «وضوح» ولی کالوینو این اصطلاحات را برای چیزی که منظور من است به‌کار نمی‌برد.) خود فضیلت فرمال، البته می‌تواند نفس‌گیر باشد، ولی جبر بیش‌تر به هیجانات پرشور صرف منجر می‌شود تا آتش (چه بسا آتش ابداً به هیجانات پرشور صرف منجر نشود)
مثل کتاب «تمرین‌هایی در سبک» و «یک‌صد هزار میلیارد غزل» از آثار کنو(13). از طرف دیگر، آتش بیش‌تر به آشفته‌گی‌های عمیق‌ منجر می‌شود تا جبر (یا جبر ابداً به چنین آشفته‌گی‌هایی نمی‌انجامد)، مثال هم لازم نیست.

حافظ و عتابش به رياكاران

شمس‌الدين محمد حافظ، غزل‌سراي بزرگ و عاشق دلسوخته‌یي كه با مداقه در جان و جمال عالم و مطالعه و غور در آثار مكتوب پيش از خود، از مشرب حيات‌بخش عرفان نوشيده و نيز با نگاه تيزبين خود از پنجرۀ رندي به عالم و با زباني نرم و بياني گرم، عالميان را نهيبي سخت مي‌زند كه كار اين جهاني، سخت، سست‌پايه است
و براي آن‌كه آدميان در كشيدن بار آدميت، دست در دست توفيق و سعادت، منزلگاه حيات را درنوردند، هزار نكتۀ باريك‌تر از مو را در لابه‌لاي نسخه‌هاي عاقلي و عاشقي مي‌پيچاند و بر طَبَق غزل مي‌نهد و همۀ بشريت را به ميهماني فرامي‌خواند تا همه‌گان كام عطشناك خويش را در چشمۀ حياتش سيراب كنند.
و خضرگونه ‌اين مداومت مطربانه را مي‌پيمايد و به گلبانگي عاشقانه، همه را به چشم‌نوازي بر صحيفۀ جان جانان صلا مي‌زند و قلندرانه پرده از پلشتي‌هاي اين دنياي رونده و چرخ‌دونده برمي‌دارد و اين‌كه:
تكيه بر اختر شب‌دزد مكن كاين عيار تاج كاووس ببرد و كمر كيخسرو آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت حافظ اين خرقۀ پشمينه بينداز و برو
اما در جاي جاي سخن نغز آن پير نكته‌دان و سخن‌سنج، گوهرهايي گران‌قيمت از اخلاق و فضيلت به درخشاني هرچه تمام سوسو مي‌زند
و شب تاريك و بيابان سوزان غفلت و رياكاري را به هزار اندرز نغز و نهيبِ جان‌بخش نور مي‌افكند و بر ماست كه با انس با آن درياي خروشان، تازه‌گي و زيبايي و كمال، تاريك راه‌هاي اين سراي بي‌حاصلي را به چراغ عشق و عرفان و ادب بگذرانيم.
در حالي كه كلام و كلمه‌اش مرزهاي عالم را درمي‌نوردد و هركجا نشاني از حقيقت است، كلمه‌اش و هر جا نشاني خواهي از حيات جاويد است، كلام به عرفان آغشته‌اش نور مي‌پراكند.
تاكنون هزاران مقاله و كتاب در بازكاوي انديشه و شعر حافظ نوشته شده و اگر از حضرت خواجه بخواهيم ما را در غواصي در درياي ژرف افكار و انديشه‌هايش دست‌گيري كند، به ناگاه به ‌اين بيت پُررمز مي‌رسيم كه:

وجود ما معمايي است حافظ! كه تحقيقش فسون است و فسانه
با وجود اين، بسياري از مضامين اخلاقي و عرفاني در شعر شيرين حافظ به درخشاني هر چه تمام جلوه مي‌كند و دلكشي سخنش، مرغ جان هر خواهنده را تا باغ پر از سبزه و صنوبر حقيقت پرواز مي‌دهد و چه حيف! اگر فارسی‌زبانان بر دامنش چنگ نزنند و نشاني خزانۀ غيب را براي درمان مكافات آن جهاني از غزل قرآني‌اش نشان نكنند.
صدها رندِ رندشناس بر گرد مجادلات رندانه‌اش، سال‌هاست پرپر مي‌زنند و در درياي افكار و انديشه‌هايش غوطه مي‌خورند تا به تحقيق و تفحص دريافتند، آن شاعر لطيف‌گوي در راهي ميان‌بر با انتخاب طريقۀ منحصر به فرد «رندي» فاصلۀ بين اين جهان و آن جهان را با گام‌هاي استوار طريقت و شريعت مي‌پيمايد.
استاد بهاءالدين خرم‌شاهي، اين مقولۀ پيچ پيچ را اين گونه وانموده كه: «رندي با منطق متعارف و فلسفۀ خردگرايانه قابل تفسير و تبيين نيست. اين سيمرغ، «مرغ دانايي» است كه به دام و دانه نمي‌توانش گرفت.
به تعريف من، رندي حافظ، آميزه و سنتزي است از متعارضان و متناقضاني چون جاذبۀ ستيزآميز «عقل و عشق»، «خردمندي و خردگريزي»، « طريقت و شريعت»، «شادي و رنج»، «سكر و صحو»، «جد و هزل»، «نام و ننگ»، «خودي و بي‌خودي»، «نستوهي و نرمش»، « اخلاق و اباحه»، «يقين و شك»، «حضور و غيب »، «جمع و تفرقه» و سرانجام «زهد و زندقه». (۱)
آن‌چه در اين گفتار كوتاه بنا بود تا به اشاره از آن يادي شود، اين‌كه در لابه‌لاي آن‌همه نكته‌هاي به‌رندي‌آميخته آن رند عالم‌سوز، نكاتي ارزشمند و اخلاقي نيز به چشم مي‌خورد كه در زير سايۀ شهرت آن جناب به عارفي و عاشقي كمتر نمايانده شده است.
از جمله آن‌همه نكته‌هاي مليح و اندرزهاي بليغ آن عالم اهل معرفت كه به عنوان يك پايۀ ثابت در انديشه‌اش به طور مستمر جلوه كرده، مبارزه بي‌امان ايشان با سالوس و ريا و رياكاري است. خواجه با دغدغه و وسواس تمام، اين مبحث نكوهيده را مي‌پايد، در حواشي و اثرات آن غور مي‌كند و بي‌مهابا بر رياكاران عتاب مي‌زند.
ريا كه به معني عملي متفاوت با نيت عمل‌كننده آمده و از جمله رذايلي است كه در شمار گناهان بزرگ نهاده شده، ناگفته روشن است هر جا کژدم موذي‌اش پاي نهاد بر هرچه درستي و سلامت است، نيش جان‌گزا زده و سستي و پليدي را جايگزين مي‌كند.
از آموزه‌هاي مكتب اسلام كه بشر را از همه رذايل اخلاقي برحذر مي‌دارد و سراسر دعوت به خير و ترك محرمات است، مي‌آموزيم كه ريا از امور مطرود بوده و بر مذمت آن توصيه‌هاي بي‌شماري آمده است.
رد و طرد رياكاري را كه از جمله بيماري‌هاي اجتماعي برمي‌شمرند، در جاي جاي اندرزانه‌هاي ديني درمي‌يابيم، به گونه‌یي كه رياكار، يار و مونس شيطان و اهريمن خطاب مي‌شود.
در كلام مبين حق به صراحت آمده است: آنان كه اموال خود را به قصد ريا و خودنمايي مي‌بخشند و به خدا و روز قيامت نمي‌گروند (ياران شيطان) هستند و هركه را شيطان يار باشد، يار بسيار بدي خواهد داشت.(۲)
از آن‌جا كه ريا در برابر اخلاص قد علم مي‌كند و اخلاص، جان‌مايۀ ارتباط بنده و بنده‌نواز است، تكليف آن در كلام روشن و تابناك رسول اكرم (ص) يك‌سره مي‌شود كه مي‌فرمايند: خدا عملي را كه ذره‌یي از ريا در آن باشد، نمي‌پذيرد.
با اين توصيف، روشن شد كه چرا اين عملِ قبيح را بيماري اجتماعي مي‌نامند، به گونه‌یي كه ريا هرجا رخنه كرد، آن مجمومه را از درون مي‌پوساند و رياكار، تخم نفاق و دورنگي‌یی كه مي‌پاشد، آرام آرام گندمزار حيات اجتماعي را معيوب كرده و دانه‌هاي معرفت و اخلاق را مي‌آلايد.
اما حافظ در روزگار خويش كه رياكاران بر خر مراد نشسته و بر طبل نفاق مي‌كوبند را به درستي شناخته و با نگاه عميق و عرفاني خود، آن را هم مانعي بر سر معاشقه با حضرت دوست مي‌داند و هم آفتي در مناسبات اجتماعي.
بنابرين، خود را از هم‌صحبتي با اهل ريا دور مي‌كند و به صراحت مي‌گويد:
من و هم‌صحبتي اهل ريا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس
واعظان دروغين را كه بر منبر وعظ آن مي‌گويند و در خلوت خويش نه آن مي‌كنند، عتاب مي‌زند:
واعظان كين جلوه بر محراب و منبر مي‌كنند چون به خلوت مي‌روند آن كار ديگر مي‌كنند گوييا باور نمي‌دارند روز داوري كاين همه قلب و دغل در كار داور مي‌كنند
او خداي را شاهد مي‌گيرد كه خود را از رياكاري دور كرده و به گرد نفاق نرفته:
ما نه رندان ريايیم و حريفان نفاق آن‌كه او عالم سر است بدين حال گواست
با كمي دقت در ابياتي كه حافظ شيرين‌سخن در مذمت ريا مي‌گويد، درمي‌يابيم كه لسان‌الغيب به شدت از به ريا نزديك شدن هراسناك است و نيز آن‌چنان اين رذيله را مؤثر در باطل كردن خيرات و ثواب و نكويي مي‌بيند
كه هر كجا دنبال علاجش مي‌گردد، به نظر خاص حضرت دوست پناه برده كه ‌اين نظر و توجه در ادبيات عرفاني ما به «مي» و «باده» مشهور است. هرجا سخن از رياست، بي‌فاصله سخن از توجه محبوب است تا به كمك آن به دور كردن خصلت موذي ريا از جان و جامعه انجامد.
دلم ز صومعه بگرفت و خرقۀ سالوس كجاست دير مغان و شراب ناب كجا؟ و: دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم به آن‌كه بر در ميخانه بركشم عَلَمي و: جام مي‌گيرم و از اهل ريا دور شوم يعني از اهل جهان پاكدلي بگزينم
كوتاه سخن آن‌كه، حافظ عارف و عاشق ما كه تنها دل به يار سپرده و سر در آستانش سوده و هرچه برسر او مي‌رود، ارادت دوست مي‌داند. در بسياري ديگر از غزل‌هايش بر دورنگي و سالوس و ريا حمله مي‌كند و آن را خطري جدي بر سر راه اخلاص مي‌داند و نظرها را بي‌ريا و بي‌نفاق و تنها و تنها به سمت آستان دوست دعوت مي‌كند.
برخي از آن ابيات شيوا و دلنشين چنين اند: چاك خواهم زدن اين دلق ريايي چه‌كنم؟ روح را صحبت ناجنس عذابي‌ست اليم دام سختست مگر يار شود لطف خدا ورنه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم و:
دو نصيحت كنمت بشنو و صد گنج ببر از در عيش درآ و به ره عيب مپوي گفتي از حافظ ما بوي ريا مي‌آيد آفرين بر نفست باد كه خوش بردي بوي! و:
هر آب روي كه‌ اندوختم ز دانش و دين نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ طريق رندي و عشق اختيار خواهم كرد
و: صوفي بيا كه خرقۀ سالوس بركشيم وين نقش زرق را خط بطلان به‌سر كشيم
و: درويش را نباشد برگ سراي سلطان ماييم و كهنه‌دلقي كآتش در آن توان زد حافظ به حق قرآن كز شيد و زرق باز آي باشد كه گوي عيشي در اين جهان توان زد
پی‌نوشت‌ها: ۱. حافظ‌نامه، بهاءالدين خرم‌شاهي، بخش اول، ص يازده. ۲. سوره نساء/آيه 38

دمِ تیغِ آن تبسم، رگِ گُل بریده باشد

جاويد فرهاد

"به چمن ز خونِ بسمل، همه‌جا بهارِ ناز است دمِ تیغِ آن تبسم، رگِ گُل بریده باشد" این بیت، از دشوارترین ابیات نیایِ معانی است. دشواری در فهم این بیت از آن‌جا ناشی می‌شود که در دیگر ابیات، رابطة مفهومی به لحاظ صوری میان واژه‌ها ـ با توجه به نوع نگاه بیدل در کاربرد واژه‌ها و چیدمان واژه‌گانی ـ روشن است،

و به لحاظ موضوعی، سفر از مفاهیم محسوس به نامحسوس(و یا برعکس از نامحسوس به محسوس) مشخص است؛ مانند:

"چه بلندی و چه پستی، چه عدم چه مُلکِ هستی نشنیده‌ایم جایی، که کس آرمیده باشد"

بی‌گمان، هنگامی که واژه‌های "بلندی وپستی" و "عدم و هستی" را در خط مشخص چیدمان واژه‌گانی به لحاظ مفهومی می‌خوانیم و سپس مصرع نخست را به شکل موضوعی در کنار مصرع دوم قرار می‌دهیم، این برداشت در ذهن ما شکل می‌گیرد که اگر در بلندی و پستی و نیستی و هستی و هرجایی که باشیم،

آرامشِ مطلق نصیب کس(که اشاره به انسان دارد) نیست؛ یعنی با بیان این نبود آرامشِ مطلق، بیدل می‌گوید که در کلیت هیچ جایی برای آرامش وجود ندارد؛ یعنی انسان با توجه به خصیصه‌هایی که دارد، هیچ جایی نمی‌تواند برای او مکانی برای آرمیدن باشد(نه بلندی، نه پستی و نه عدم(نیستی) و نه هستی).

این بیت(چه بلندی و چه پستی...) را به گونة نمونه به‌خاطر آن آوردم تا روشن شود که بیت "به چمن ز خونِ بسمل، همه جا بهارِ ناز است + دمِ تیغِ آن تبسم، رگِ گُل بریده باشد" برعکس شگرد رفتن از مفاهیم نامحسوس به محسوس، به لحاظ صوری بیانگر مفهوم نامحسوس به نامحسوس است؛ اما وقتی با دقت رابطة درونی میان واژه‌ها مورد تأمل قرار گیرد، می‌تواند مفهوم به گونة روشن در ذهن شکل یابد.

شرح بیت: "بسمل" در لغت به معنای "سربریده" و "ذبح کردن"(و نیز ذبح شده) است. "بهارِ ناز" هم اشاره به "شُکوه" دارد. با توجه به آن‌چه گفته شد، بیدل می‌گوید:

دمِ تیغِ تبسمِ معشوق (هنگامی که خندید) رگ گل را برید و از فرطِ ریختنِ خونِ آن بسمل (یعنی گُل) به چمن، بهارِ ناز (شُکوه) سر زد؛ یعنی خون همان بسمل وقتی ریخت، شُکوه بی‌کرانه‌یی در چمن ایجاد شد.

این‌گونه مضمون‌پردازی‌ها با این ظرافت و تنُک خیالی، رویکردی است برای نشان دادن انتهایِ ظرافتِ شاعرانه‌گی در بیان، که بی‌تردید بسیاری از شاعرانِ دبستان هندی و از آن شمار بیدل (با توجه به نوع نگاه خودش) به این مسأله بسیار پرداخته است؛

اما ویژه‌گی نیای معانی این است که با دیدِ متفاوت و با برهم زدن هنجارهای دال ـ مدلولی در زبان، به قرینه‌سازی‌های محسوس و نامحسوس می‌پردازد و گاهی هم با تعمد، شالوده‌های مفهومی را در خط رابطه‌های دال ـ مدلولی برهم می‌زند و به نوعی "شالوده‌شکنی" می‌کند.

همین داشتن نگاهِ متفاوت، برهم زدن هنجارهای متعارف در چیدمان واژه‌گانی در ابیات، ترکیب‌سازی‌ها در زبان، کاربرد اصطلاحات مبتنی بر نوعِ نگاهِ خودش، وارونه‌سازی قرینه‌های مفهومی و... سبب می‌شود که به زودی نتوان توجیه درکی و یک‌لایه را از شعر این "اَبَر شاعر" به‌دست آورد.

در پایان این نکته را نباید فراموش کرد که مواجه شدن با بیدل، به معنای رو‌به‌رو شدن با فرهنگ بی‌کرانه‌یی است که نیایِ معانی با همة "ابُهت" بر سکوی آن ایستاده است؛ زیرا بیدل به تنهایی یک "شاعر" نه؛ بلکه یک "فرهنگ" است.


طنز زيبا را حتمي بخوانيد و نظر دهيد.

طرح جديد
کریم خرم رئيس اداره امور را که يک هزاره بود تبديل و امر کرده است که بعد ازين ديگر مکتوب های اداره امور به زبان پشتو صادر شود و هر که با چنين کاری مخالفت مي کند دروازه افغانستان برويش باز است او در يک جلسة تعارفی با اعضای ارگ و اداره امور گفت من با کسی شوخی ندارم و در وزارت اطلاعات و فرهنگ ثابت کردم که چه مي خواهم؟ هدف من پشتونيزه سازی حکومت بوده که از ارگ شروع مي کنم و هرکه درين کار سرکشی کند مادرش ... خواهد نمود. دمکرسی و حقوق بشر و عدالت اجتماعی و انتخابات و مشارکت ملی چنين چيزهای همه غير از دالر سوغات کفار است و ما برائت خود را در عمل ازين قصه های مفت اعلان مي داريم چرا که ما فرهنگ پشتونوالی داريم و ديگر نيازی به اين چرنديات نيست. طالبان برادران ماست و شيخ المجاهدين انجنير گلبدين ارواحنا فداه رهبر ما و اين هم کشور ما بنابر این مي خواهيم يک حکومت وحدت ملی با برادران ناراضی خود بسازيم و چنين کاری ايجاب مي کند که گزارشات روزمره کابينه و ارگ را با پاکستان شريک سازيم و همه کارها را به مشوره اين دوست يگانه پيش بريم. به همين خاطر داودزی در پاکستان و من در ارگ توظيف شديم تا اعتماد پاکستان را جلب کرده و روند مصالحه و أشتی ملی را تسريع بخشيده باشيم. البته صادقانه بگويم که هيچ وقت خوانين و رهبران نظامی و سياسی و مذهبی اقليتها را از استخوان دربار محروم نخواهيم ساخت. زيرا چنين ... های وفادار کمتر در جهان پيدا مي شوند که از حريم ما دفاع و پاسداری کنند. عمرشان دراز باد اگر راست بگويم از برکت همين ....ها و ....های دوپا و شيک پوش بوده که ما بار ديگر توانستيم از هيچ باين همه امکانات و انحصارات برسيم و برجان و مال و ناموس مردم حاکم شويم. شايد ما پشتونها از خوش چانس ترين قبائل دنيا باشيم که حريقان ما تنها چيزی ندارند مغز و عزت نفس است و چنان در اسارت روانی و حقارت منشی غرق اند که ميمون وار هميشه از ما تقليد مي کنند حتی اگر بگوئيم شير سياه است همين برده های خر کله بر اثبات ادعای ما دليل مي تراشند مگر نمی بينيد که چگونه بخاطر برگرداندن برادران ناراضی ما به ارگ کاسه های داغ تر از أش شده اند! و حتی مي گويند درين جنايات طالبان هيچ دخلی ندارند و تا چه حدی در خدمت ما قرار دارند! فقط با چنان القاب دروغين و سمبوليک و ديگرهيچ پس اين .... ها را بايد خوب تربيه کرد و هميشه سير ساخت در رياست ارگ يکی از وظائف من توجه خاص به همين .... های دربار قبيله است که توسط أنها عوام را بتوانيم بهتر تخدير و اسير سازيم وحتی من در نظر دارم بخاطر تقدير شان زنگوله هایی را در گلوی کدام أنها متناسب به خدمات شان أويزان کنيم تا مدال افتخار شان را با اولاد خود نثارکرده و توصيه نمايند که راه پدران خويش را ترک نکنند مگر در غرب رواج نيست که به گردن سگ های خود چه مدال های را ميأويزند. پس ما چرا چنين نکنيم؟ اين همه خام کله های نوکر منش در حقيقت سگ های شکاری قبيله هستند چون ما توسط همين دست أموزان خويش اقوام حريف را خلع سلاح ، خلع قدرت ، خلع عوائد ملی و منابع طبيعی و ملزم به اطاعت کرديم ازين نوکران مادر زاد مان هميشه سپاسگذاريم. مگر نگفته اند تا احمق در جهان باشد مفلس درنخواهد ماند! وقتی انسان از يک طرف احمق باشد و از جانبی حقارت منش، از يک طرف ترسو باشد و از جانبی در اسارت روانی، از يک طرف چاپلوس و فاقد شخصيت وعزت نفس باشد و از جانبی غرق در جهالت سياسی و تاريخی، از يک طرف فاسد و شريک مافيا باشد و از جانبی تجريد شده از مردم، چرا نبايد از چنين عروسک های حقيری استفاده کرد؟ از خرم درين جلسة سوال که شد که چه چيز باعث شد که شما از وزير برياست دفتر رئيس جمهور ترفيع کنيد و همه کاره شويد گفت برادر مگر نخواندی طوري که ولسمشر ياد کردند من أنقدر خدمت به قبيله و پاکستان کردم و أنقدر قبر اقليت ها را کندم که سزاوار چنين مقامی شدم. اگر امروز شخصيت دوم کشور شدم از برکت رنج و تلاش خودم بوده است و نبايد تعجب کرد! و خيلی زود مهارت ديگرم را نشان مي دهم بخاطري که بايد با خروج نيروهای خارجی افغانستان يک نظام کاملا تک قومی داشته و بتدريج بقيه پست های هرچند سمبوليک از اقليت ها گرفته شود تا از شر کساني که تحمل حاکميت ما را ندارند نجات يافته و زمان شاهی را برگردانيم. گرچه شايد با مخالفت های روبرو شويم ولی با ..... أب حرام نمي شود و اقليت ها جز يک جزع و فزع ديگر چيزی کرده نمي توانند. ما راهی را که برگزيده ايم پيش خواهيم رفت تا يک افغانستان کاملا پشتونيزه شده و قابل قبول برای طالبان بسازيم تا هيولای دمکرسی ديگر ازين خاک رخت بربندد که خيلی أزار دهنده است. هوراواکبرالله حاجی اخگر-کانادا  

الاخره ســـــــعدی بزرگ‌تر است یا حــــافظ؟!

نویسنده: داکتر کاووس حسن‌لی
بی‌گمان، سعدی یكی از نام‌دارترین سخن‌سرایانِ جهان است كه بسیاری از اندیشمندان را به ستایش واداشته است؛ شاعری كه اندیشه‌های نورانی و افسون‌گری‌های هنری او در سخن چنان رستاخیزی برپا كرده كه شهرت او را در زمان‌ها و مكان‌های دور و نزدیك به شایسته‌گی گسترده است.
در میان شاعران و نویسندگان نامی پارسي، او تنها كسی‌ست كه در هر دو عرصة شعر و نثر، با توان‌مندی شگفت‌آور خویش، آثاری بی‌همانند آفریده است، به گونه‌یي كه شعرِ او به شیوایی نثر، و نثرِ او به زیبایی شعر، در بالاترین جایگاه هنری قرار گرفته است.
این ارزش تنها در زبان فارسی این‌چنین درخشان نیست، بلكه در هر جای دیگری كه سخن سعدی امكان حضور یافته، نام صاحب خود را به بلندی بركشیده است. به قول امرسون، شاعر، نویسنده و اندیشمند امریكایی: «سعدی به زبان همة ملل و اقوام عالم سخن می‌گوید و گفته‌های او مانند هومر، شكسپیر، سروانتس و مونتنی، همیشه تازه‌گی دارد.»1

امرسون، كتاب گلستان را یكی از اناجیل و از كتب مقدس دیانتی جهان می‌داند و معتقد است كه دستورهای اخلاقی آن، قوانین عمومی و بین‌المللی است.2

اگر بخواهیم سعدی را با برخی دیگر از قله‌های بلندِ شعر فارسی بسنجیم، همواره سعدی را بیشتر از دیگران در میانِ مردم خواهیم دید. مثلاً هنگامی كه سعدی و مولوی را از دیدگاهِ پیوند و ارتباط آن‌ها با مردم جامعه مقایسه كنیم، می‌بینیم كه مولوی، پروازی بسیار بلند دارد آن‌قدر بلند كه بیشتر اوقات از دسترس مردم و حتا از دیدرسِ آن‌ها هم خارج است.

 اما سعدی، از رویِ زمین، مستقیم به سوی هدف حركت می‌كند. از همین رو در دسترسِ مردم است و مردم می‌توانند به ساده‌گی با او همراه شوند. یا وقتی سعدی را با حافظ می‌سنجیم، می‌بینیم كه گرچه حافظ هم به گسترده‌گی در میان طبقه‌های جامعه نفوذ پیدا كرده،
 اما حافظ مثل یك پدرِ مقدس و قابل احترام است كه باید او را دوست داشت، به او مهر ورزید و او را بزرگ داشت. اما سعدی مثل یك دوست صمیمی است كه بسیاری اوقات با او شوخی هم می‌كنند.
از سوی دیگر، حافظ از آسمانی‌ترین سخن‌سرایان جهان است. بهره‌وری او از عالم بالا، با هوشیاری شگفتِ او در حوزة زبان و توانمندی بی‌همانندش در به‌كارگیری امكانات بیانی، گره خورده و او را بر ستیغ بلند سخن فارسی نشانده است.
سه عنصر و ویژه‌گی مهم را همیشه باید در پیوند با حافظ و برای درك و دریافت شعر حافظ در نظر داشت: 1ـ توانمندی شگفت هنری حافظ و پدید آوردن سخنی لایه لایه و پيچ در پيچ.
2ـ پیوند معنوی با كتاب وحی و اُنس همیشه‌گی با قرآن مجید و به‌دست آوردن روحانیتی ستایش‌برانگیز كه لقب «لسان‌الغیب» و «ترجمان‌الاسرار» را برای او به ارمغان آورده است.

3ـ هوشیاری و دردمندی اجتماعی؛ به گونه‌یي كه هرگز از زخم‌ها و دردهای جامعة خود غافل نبوده است. و این ویژه‌گی‌ها دست به دست هم داده و باعث شده كه حافظ با هنری‌ترین شیوه‌های بیانی، شدید‌ترین و پلیدترین رذایل اخلاقی جامعة خودش (ریا، دروغ، تزویر و...) را هدف بگیرد و آن‌ها را افشا كند.

حافظ خود، شخصیتی غریب و پیچیده است. او با شگردی شگفت و ترفندی هنری، چنان پدیده‌های متناقض و متعارض را در كنار هم نشانده و آن‌ها را با هم آشتی داده است كه زیباتر از آن از دست كسی دیگر بر نیامده است.

 همین هم‌نشینی پدیده‌های متعارض و متناقض موجب شده است كه سلیقه‌های گوناگون و طبایع مختلف، چهرة خود را ـ هر كس به گونه‌یي ـ در آینة سروده‌های حافظ ببیند.

 حاصل جمع این تعارضات چنان است كه سروده‌هایی از حافظ را هم در دعا می‌خوانند و هم بر سكوی میخانه، هم بر سر منبر، هم در مجلس ساز و سرور، هم در كلاس فلسفه، هم در حلقة خانقاه و همه‌جا و همه‌جا.

این اختلاف نظر در مورد شخصیت حافظ هم وجود دارد: از یك‌سو او را فردی ناآرام، آزاداندیش، عصیان‌گر و پرخاش‌جو می‌بینیم و از سویی دیگر او را فردی متفكر، روشن‌بین و ژرف‌اندیش.
 از یك‌سو او را عارفی دل‌آگاه و واصل می‌بینیم كه پرده‌های راز را یك‌سو زده و تا ناشناخته‌ترین سرزمین‌های اسرار پیش رفته و از سویی دیگر، او را شاعری چیره‌دست و افسون‌كار می‌بینیم كه آتش به جان همة واژه‌ها زده و هنری‌ترین شعر هستی را آفریده است.
با این همه، از میان سخن‌سرایان نامدار فارسي هیچ كدام به اندازة سعدی و حافظ همانندی و همسانی ندارند. در حالی كه این دو نیز با هم تفاوت‌های بسیار دارند.
هر دو در شیراز زاده، زیسته، نام برآورده و درگذشته‌ اند و بنیان سخن هنری هر دو بر مفاهیمی همچون عشق، حقیقت‌جویی، جمال‌پرستی، مبارزه با كج‌رفتاری‌های اجتماعی، ریا، تزویر، دروغ و... نهاده شده است.
همان‌گونه كه پیش از این گفته شد، سعدي در میان سخنوران زبان فارسی، تنها كسی است كه هم در نثر و هم در شعر، اثر عالی و درجة اول آفریده است به علاوة حضور همیشه‌گی در میان مردم و آمیزش او با گروه‌های مختلف اجتماع. كه اين عامل، تأثیر بسیار در عمومی‌تر شدن سخن او گذاشته است.
حافظ بیش از آن‌كه سخنی عمومی داشته باشد، كلامی ویژه دارد. به عبارتی دیگر، روی سخن سعدی همة طبقات اجتماع هستند، اما حافظ مخاطبانِ خاص برگزیده و روی سخن او با آن‌هاست. هر چند امروز، مخاطبان عمومی هم به ساده‌گی با شعر حافظ پیوند می‌خورند و دست‌كم می‌توانند لایة بیرونی شعر حافظ را ببینند و دریابند.
آثار سعدی به ویژه به دلیل این‌كه بیانِ حكمت عملی و اخلاق عملی است، ترجمه‌پذیرتر از سروده‌های حافظ است. از همین‌روست كه خاورشناسان و جهان‌گردان سعدی را بیشتر می‌فهمند و بیشتر می‌شناسند.3
تكیة حافظ بیشتر به كلیات هستی‌ست و توجه سعدی به جزییات زنده‌گی. حافظ بیشتر به مفاهیم انتزاعی، آرمانی و كلی می‌پردازد و سعدی بیشتر به مفاهیم محسوسِ دست‌یافتنی. در حوزة اندیشه، حافظ، ژرف‌تر؛ درنگ‌آمیزتر و متفكرتر از سعدی جلوه می‌كند

 و سعدی روان‌تر، دوان‌تر و گسترده‌تر از حافظ؛ یعنی سعدی بیشتر در طول و عرض جولان می‌دهد و حافظ بیشتر در عمق و ارتفاع. از همین‌رو سعدی بیشتر پیش می‌رود و حافظ بیشتر فرا می‌رود. سال‌ها پیش یكی از نویسنده‌گان گفته است:
1. «به نظر می‌رسد سعدی دنیا را آن‌طور می‌دید كه همة ما می‌بینیم به‌جز حافظ. و حافظ دنیا را طوری می‌دید كه هیچ‌یك از ما نمی‌بینیم حتا سعدی.»4
در معماری كلام، پیوند هنری واژه‌گان و تراكم معانی هیچ كدام از شاعران پارسي به پای حافظ نمی‌رسند، هم‌چنان كه در ساده‌گی، روانی و شیرینی سخن هیچ‌كس به سعدی نمی‌رسد.
اما انگار به مرزهای زبان حافظ آسان‌تر می‌شود نزدیك شد تا مرزهای زبان سعدی. زیرا به نظر می‌رسد با فرا گرفتن برخی از آرایه‌های ادبی و شگردهای حافظانه ممكن است
به رنگ سخن حافظ نزدیك شد و كلامی هم‌رنگ آن كلام ـ و نه هم‌جنس آن ـ آفرید، اما سخن سعدی كه بدون یاری گرفتن از آرایه‌های ادبی، زیبا و هنری آفریده شده است، سخنی به شدت تقلیدناپذیر است.
ساده‌سرایی همسایة دیوار به دیوار ابتذال است. با كم‌ترین لغزشی، سخن مبتذل خواهد شد و بندبازی‌های سعدی روی این نخ بسیار نازك، شگفت‌آور است. تا كسی به كمال با ماهیت زبان فارسی و انرژی واژه‌ها و توان تألیف آن‌ها آشنا نباشد، هرگز نمی‌تواند سخنی به ساده‌گی سخن سعدی و هنرمندی او پدید آورد.
سعدی با سروده‌های خودش گویی می‌خواهد گریبان ما را از دستِ هیاهوی بی‌نتیجة جهان پیرامون رها كند و ما را به یك آرامشِ دل‌پسند فرا بخواند، آرامشی كه ممكن است حتا تصنعی باشد. امّا حافظ علاقه‌مند است كه تردیدها، تشكیك‌ها و پرسش‌ها را در جان ما بیدار كند و درون ما را بخراشد و بر آشوبد تا خواب‌مان نبرد.
شعر سعدی مثل شیشه است و شعر حافظ مثل آینه. در شعر سعدی خود او و قوانین جامعة او نمایان است، اما در شعر حافظ خواننده خودش را آن‌گونه که دوست دارد می‌یابد.

از لحاظ شخصیت، سعدی مردی پرتحرك، زودجوش، زبان‌آور و برون‌گراست و حافظ فردی ساكن‌صفت، كم‌جوشش و درون‌گرا.5
در سدة هفتم و در زمان سعدی در شیراز اتابكانِ زنگی فارس حكومت می‌كنند؛ همان‌هایی كه با هوشمندی و درایت توانستند جلوِ هجومِ ویران‌گرِ مغول را بگیرند و سعدی دوستدار این حاكمان است و با آن‌ها روابطِ نزدیك دارد.
سكندر به دیوار رویین و سنگ بكرد از جهان راه یأجوج تنگ تو را سدّ یأجوج كفر از زراست نه رویین چو دیوار اسكندر است
 محیط ادبیِ فارس هم برای سعدی رضایت‌آفرین و خرسندكننده است و سعدی بارها از مردمِ ادب‌شناس و اهل معرفت شیراز سخن گفته است.
هـــزار پیــــرو ولـی بیـش اندر وی كه كعبه بر سرِ ایشان همی كند پرواز و:
در اقصای گیتی بگشتم بسـی به سر بردم ایام با هر كسی تمتع به هر گوشه‌یي یافتم زهــر خرمنــی خوشــه‌یي یافتم چو پاكـان شیــراز، خاكـــی نهــاد
ندیدم كه رحمت بر این خاك باد... امّا محیط اجتماعی و ادبی شیراز زمان حافظ اصلاً مورد رضایت او نیست. زیرا شیرازِ زمان حافظ، شهری‌ست كه ریا، تظاهر، دروغ و تزویر در آن آشكارا شدّت گرفته است و یا شاید اساساً محک حافظ برای راضی بودن از جامعه با محک سعدی متفاوت است.
عقاب جور گشوده است بال در همه شهر كمان گوشه نشین و تیر آهن كو
شهــر خالــی است ز عشــاق مگـر كـز طرفـی مردی از خویش برون آید و كاری بكند
مـی صوفــی افكــن كجــا می‌فروشنــد كه در تابم از دستِ زهد ریایی
ز زهد خشك ملولم كجاست بادة ناب كه بوی باده مدامم دماغ تر دارد
بیار باده رنگین، كه یك حكایت راست بگویم و بكنم رخنه در مسلمانی به خاك پای صبوحی كشان كه تا منِ مست ستــاده بــر در میخـــانه‌ام به دربانی به هیــچ زاهـــد ظاهـرپرست نگذشتـم كه زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

 ابواسحاق اینجو، شاه‌شجاع و امیر مبارزالدین سلاطین زمان حافظ اند. حافظ به‌جز ناخرسندی و ناخشنودی كه با محمدبن مظفر دارد، با حاكمان دیگر زمان خود روابطی نزدیك و محترمانه دارد، اما هرگز مانند سعدی قصاید اغراق‌آمیز در مدح آنان نگفته و اگر چنین کرده، حداقل آن اشعار را در کنار آثار دیگرش حفظ نکرده و بنابرین به دست ما نرسیده است.
سعدی شیخ است و حافظ خواجه. به عبارت دیگر، سعدی در حوزة اندیشه‌های دینی هرگز آن بی‌پروایی‌ها، تشكیك‌ها و تردیدهای حافظ را ندارد و حافظ به دلیل تمركز مدام بر چیستی و چه‌گونه‌گی هستی، آن زودباوری‌ها و ساده‌پنداری‌های سعدی را ندارد.
از دیدگاه حافظ: همه‌كس طالب یارند چه هشیار و چه مست همه‌جا خانة عشق است‌چه مسجد چه‌ كنشت
خواجه بارها بر مفاهیمی هم‌چون مفاهیم زیر پای فشرده است كه: گـر پیـر مغـان مرشـدِ ما شـد چـه تفـاوت در هیـچ سـری نیسـت كه سرّی ز خدا نیست
به همین دلیل از دیدگاه حافظ هرگز حكایتی هم‌چون حكایت زیر از گلستان پسندیدنی نیست: در عقد سرایی متردد بودم. [در خرید خانه‌يی تردید داشتم] جهودی گفت: بخر كه من كدخدای قدیم این محلّتم و نیك و بد این خانه چنان كه من دانم، دیگری نداند. هیچ عیبی ندارد.

گفتم: به‌جز آن كه تو همسایة منی. خانه‌یي را كه چون تو همسایه است ده درم سیـمِ كـم‌عـیــار ارزد
لـیـكــن امـیــدوار بـایــد بـــود كـه پس از مرگ تو هزار ارزد.
و در سراسر دیوان حافظ هرگز سفارش‌هایی هم‌چون سفارش زیر دیده نمی‌شود:
خـلاف رای سـلـطان رای جـسـتـن به خون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را گوید شب است این ببایـد گفـت: آنـك مـاه و پرویـن! [یعنی حتا اگر در روز روشن پادشاه بگوید که شب است، تو باید بگویی که بلي آن‌هم ماه و آن‌هم ستاره‌های آسمان !]
 (گلستان، باب اول) اشكال این سخن آن‌گاه آشكارتر می‌شود كه بدانیم این سخن، سخنِ داناترین وزیر فارسي، یعنی بزرگمهر، دربارة عادل‌ترین پادشاه از دیدگاه سعدی، یعنی انوشیروان، است. حكایت از باب نخست گلستان است كه مشاوران و بزرگان در مساله‌یي مهم از مسايل مملكت در حضور انوشیروان به رای‌زنی پرداخته ‌اند و اختلاف نظر دارند.
بزرگمهر رای پادشاه را تایید می‌كند. از او می‌پرسند: چه برتری در رای پادشاه بود كه آن را تایید كردی؟ می‌گوید: «به موجب آن‌كه انجام كار معلوم نیست و رای همه‌گان در مشیت است كه صواب آید یا خطا. پس رای پادشاه اختیار كردم تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت ایمن باشم.»
و سپس آن دو بیت شعر گفته می‌شود. حافظ مضمون سروده‌های خود را بیشتر از زبان پیرِ مغان، پیرِ می‌فروش، هاتف غیبی و شخصیت‌هایی از این دست بیان می‌كند؛ گویی واقعاً از عالم غیب الهام می‌گیرد و همواره در این فضا گردش می‌كند و شاید همین توجه به عالم غیب و سرگردانی و تحیر در این عالم است كه حافظ را به بیان اندیشه‌های خیامی نزدیك كرده است.
انگار حافظ بیشتر متعلق به عالم غیب است و سعدی بیشتر متعلق به عالم شهود.آیا وحدت و انسجام غزل‌های سعدی و پاشانی غزل‌های حافظ با این دو عالم غیب و شهود و دریافت‌های متفاوت از آن دو عالم، ارتباطی ندارد؟ سخن آخر آن‌كه به دشواری می‌توان سعدی و حافظ را برای تعیین برتری یك از آن‌ها بر دیگری سنجید و به نتیجه رسید.
سعدی هم‌چون دریا زیبا، گسترده و تماشایی‌ست و حافظ هم‌چون كوه سربرافراشته، باشكوه و شگفت‌انگیز است. چه‌گونه می‌توان یكی را از دیگری برتر دانست؟!
پانوشت‌ها: 1ـ ستاری، جلال، مقام سعدی در ادبیات فرانسه، مجلة هنر و مردم، دورة جدید، شمارة هشتاد و سوم، شهریور 1348. 2ـ همان.
3ـ انصاری، نوش‌آفرین، نظر برخی از سیاحان اروپایی دربارة سعدی و حافظ، مقالاتی دربارة زنده‌گی و شعر سعدی،‌ به كوشش دكتر منصور رستگار فسایی، دانشگاه پهلوی، 1350، ص 14.
4ـ یمینی، عبدالعظیم، جهان‌بینی تحلیلی سعدی و جهان‌بینی تركیبی حافظ، ارمغان، سال پنجاه‌وسوم، دورة چهارم، شمارة 9، آذر 1350، ص 621. 5ـ اسلامی ‌ندوشن، محمدعلی، بررسی متوازی سعدی و حافظ...، هستی، بهار 1372، ص147.

جهان‌گردی در دنیای ادبیات


(نگاهی به مکان‌ها و بناهای معروف تاریخی در رمان‌های ادبی)

تصور کنید در خانة‌تان روی كَوچ لَم داده اید که یک‌باره دل‌تان هوای صحرای سوزان افریقا را می‌کند یا هوس می‌کنید دور کوتاهی در فضا بزنید. کافی است ریموت تلویزیون را بردارید و چند دقیقه‌يی بین چينل‌های تلویزیونی گشت بزنید تا به کمک این رسانه ،خود را در قلب صحرای افریقا ببینید، یا از سفری کوتاه در فضا لذت ببرید.

این روزها ما بدون این‌که از روی چوكيِ خانةمان تکان بخوریم، به کمک دوربین‌های جهان‌گردان و طبیعت‌گردان، از اعماق زمین تا فضای لایتناهی را مشاهده کرده ایم و خیلی‌هاي‌مان توهم تجربة این فضا را با خود داریم. پیش از رونق رسانه‌های تصویری، آثار ادبی گاه حکم دوربین‌های رسانه‌ها را داشته اند.

در تاریخ ادبیات، نویسنده‌های زیادی بوده اند که در داستان‌های‌شان دربارة مکان‌ها و موقعیت‌هایي می‌نوشتند که گاه خواننده‌گان تا پایان عمرشان این مکان‌ها را از نزدیک نمی‌دیدند، اما به کمک تخیل این نویسنده‌گان، با این مکان‌ها آن‌چنان آشنا می‌شدند که می‌توانستند ساعت‌ها دربارة این مکان‌ها تخیل کنند و حرف بزنند.

بیشتر ما کتاب‌خوان‌ها با واسطة ذهن و تخیل نویسنده‌گان، با جهان اطراف‌مان آشنا شده ایم و حتا گاه غافل هستیم که با آن‌که سال‌هاست از کتاب یا نویسنده‌يی فاصله گرفته ایم، هنوز مکان، شهر یا موقعیتی را از زاویة دید آن نویسنده تصور و درک می‌کنیم.

در دنیای ادبیات بسیار این اتفاق افتاده است که نویسنده‌گان برای جذابیت داستان‌های‌شان به سراغ مکان‌های معروف مانند برج ایفل، ساعت لندن یا رودخانة تایمز رفته اند یا برای این‌که خواننده را غافلگیر کنند، از مکان‌های غیرقابل دسترس خواننده‌گان که تا حدودی برای‌شان مجهول و غریب است،

مانند اهرام مصر یا مثلث برمودا به عنوان مکان‌های خلق داستان‌های شان استفاده کرده اند. با نگاهی اجمالی به رمان‌های معروف در ادبیات، متوجه می‌شویم مکان‌هایی هستند که تقریباً در دنیای ادبیات دارای شناسنامه شده اند. در این نوشتار، سری به این مکان‌ها زده ایم.

در بین نویسنده‌گان بزرگ قدیمی «ژول ورن» از نظر جهان‌گردی و گشت‌وگذار ادبی دارای رتبة بالایی است. در دوران نوجوانی، داستان‌های ژول ورن ما را به سرزمین‌های بسیاری می‌بردند. ما همراه قهرمان‌های ژول ورن نه تنها دور دنیا را در هشتاد روز گشتیم و اقوام و ملت‌های بسیاری را ملاقات کردیم، بلکه به همراه کودکان بسیاری در دنیا به کرة ماه سفر کردیم و به عمق زمین رفته و سلامت به خانه‌های‌مان باز گشتیم.

در ماجراهای ژول ورن گاه یک مکان واقعی و معروف مانند برج ساعت لندن در رمان «دور دنیا در هشتاد روز» به صورت مکانی برای پايان همة ماجراها در نظر گرفته می‌شود و گاه مکانی تخیلی مانند غارهای درون زمین و موجودات عجیب‌وغریبش در رمان «سفر به اعماق زمین» بستر حوادث رمان می‌شود.

داستان‌های جنایی و رمان‌های پولیسی هم نمونه‌هایی هستند که نویسنده‌گان آن‌ها برای ساختن ماجراهای‌شان به سراغ مکان‌های تاریخی بسیاری رفته اند. به عنوان نمونه، می‌توان به داستان‌های «آگاتاکریستی» مانند «ماجراهای پوآرو» اشاره کرد. با آن‌که داستان‌های جنایی آگاتا گریستی بیشتر در انگلستان می‌گذرد، اما او گاه برای رمزآلود کردن ماجراهایش به سراغ مکان‌های تاریخی و حتا داستان‌های کهن مصریان رفته است.

پس از داستان‌های اهرام مصر و مومیایی‌های معروف‌شان، می‌توانیم به همراه نویسنده‌گانی مانند «الکساندر دوما» کمی در تاریخ حرکت کرده و به روزگار جدیدتری برسیم و در فرانسه و کاخ ورساي به ملاقات «سه تفنگ‌دار» برویم. پس از گشت‌وگذار با الکساندر دوما در کاخ‌های پادشاهان فرانسه، می‌توانیم به همراه «ویکتور هوگو» سری به میدان تریومف و انقلاب فرانسه بزنیم.

ویکتور هوگو در داستان «گوژپشت نوتردام» به طور مفصل از یک بنای تاریخی استفاده کرده است. نقش این مکان به عنوان محل زنده‌گی قهرمان داستان آن‌قدر دیده می‌شود که در عنوان داستان هم دیده می‌شود. البته فرانسه یک برج ایفل معروف هم دارد که در داستان‌های جنایی و معماییِ بسیاری، محل وقوع حوادث بسیاری بوده است.

میدان «سرخ مسکو» یکی دیگر از مکان‌های معروف تاریخی است که نویسنده‌گان روس بارها در داستان‌های‌شان به سراغ آن رفته اند. از این بین می‌توان به داستان‌های «تولستوی» مانند «جنگ‌وصلح» و «آناکارنینا» اشاره کرد. حالا که از اناکارنینای تولستوی نوشتیم،

خوب است اشاره‌يی کوتاه به ایستگاه‌های قطار در داستان‌های معروف داشته باشیم. شاید ایستگاه قطار، مکان تاریخی یا محل مرموزی نباشد؛ اما در داستان‌های بسیاری به عنوان محل وقوع حوادث مهمی مانند جدایی شخصیت‌ها از هم یا مرگ قهرمان داستان استفاده می‌شود. به جز خودکشی معروف آناکارنینا، خودکشی به یادماندنی دیگری هم در دنیای ادبیات است که در رمان معروف «پر» در ایستگاه راه آهن اتفاق می‌افتد.

البته کشور روسیه صاحب یک سیبری معروف هم هست که قهرمان‌های بسیاری مانند «دکتر ژیواگو» به آن تبعید شده اند.

در انتهای بازدید کوتاه‌مان، می‌توانیم به مکان‌های تاریخی دیگری مانند واتیکان در ایتالیا یا معبد پارتنون در آتن، تاج‌محل در هندوستان و شهر ممنوعه در چین اشاره کرد که در داستان‌های بسیاری استفاده شده اند که حضورشان به اندازة یک شخصیت به جذابیت داستان کمک کرده است. منبع: تبيان

روش‌هاي خوب براي نقد داســــــتان




بخش نخست

تمام انرژی و عصارة روح‌تان را در یك داستان می‌ریزید. شب‌ها و روزها بر سر یك صفحه وقت می‌گذارید و كار می‌كنید تا دست آخر داستان نوشته می‌شود. در مرحلة بعد داستان‌تان را به كسی می‌دهيد تا بخواند، شاید آن شخص، خودش نویسنده باشد و شاید هم یك دوست. خلاصه خیلی وقت گذاشته‌ اید

تا داستانی بنویسید كه پرفروش باشد یا دیگران از آن استقبال كنند. حتماً می‌دانید كه اگر به صورت حرفه‌يی دنبال نوشتن هستید، دانش چه‌گونه خوب نوشتن لازم است، ولی كافی نیست. دانش دیگری را هم باید بدانید. درست است؛ دانش نقد كردن حرفه‌یي یك داستان.

در زیر، سیاهه‌یي از نكات و پرسش‌هایی كه یك نقد خوب را شكل می‌دهند، آورده شده و البته روش‌های فراوانی برای نقد یك داستان هست. می‌توانید بعد از نوشتن داستان‌تان چند روزی آن را كنار بگذارید و بعد مطالب زیر را بخوانید. بعد ببینید آیا این نكات در داستان‌تان رعایت شده است.

فرآیند نقد در این بخش از نقد داستان سعی كنید موارد زیر را اجرا كنید. به یاد داشته باشید كه نگاه شما در چند موردی كه در زیر آمده، هنوز آن نگاه یك‌سر تكنیكی به داستان نیست.

الف‌ـ به هیچ‌وجه مبادرت به خواندن سایر نقدهایی كه راجع به این داستان نوشته شده است، نكنید. می‌توانید خواندن آن‌ها را به بعد موكول كنید.

ب‌ـ ‌به‌عنوان یك خواننده، برداشت و احساس خود را از داستان، بنویسید. برای مثال می‌توانید روی این موضوع دقت كنید كه آیا داستان از همان پاراگراف‌های اول توانسته شما را به خود جذب كند؟

ج‌ـ ضعف‌های داستان را پیدا كنید. به یاد داشته باشید كه نوشتن یك نقد دو هدف را دنبال می‌كند: یكی، مشخص كردن نقاط ضعف آن و دیگر، اراية پیشنهادهای سازنده برای نویسنده تا داستان خود را تقویت كند.

د‌ـ اگر داستان نقطة قوتی دارد، آن را مشخص كنید. هـ‌‌ ـ هرگز طی نقد داستان، به نقد شخصیت نویسنده نپردازید. تمركز شما فقط و فقط باید روی نوشته و متن باشد. بنابراین، زنده‌گی و شخصیت نویسنده هیچ ارتباطی به نقد اثر ندارد.

نقد عناصر داستان یك داستان معمولاً در بردارندة عناصری است كه به شكل قاعده درآمده‌اند. البته یك داستان خوب الزاماً نیازی به تبعیت بی‌چون‌وچرا از این قواعد ندارد و می‌تواند از این قواعد تخطی كند و حتا ژانر خود را هم زیر پا بگذارد. با این حال، در مبحث روایت‌شناسی، روایت باید دارای ویژه‌گی‌هایی باشد تا در فرایند شناخت و نقد آن به مشكلی برنخوریم.

در زیر به شكل ساده و گذرا این عناصر بررسی می‌شود؛ با این توضیح كه دو كتاب ارزشمند «دستور زبان داستان» از احمد اخوت و عناصر داستان از رابرت اسكولز (ترجمة فرزانه طاهری) جزوِ منابع خوب حیطة روایت‌شناسی و شناخت عناصر داستان‌ اند كه می‌توانید به آن‌ها مراجعه كنید.

الف‌ـ شروع داستان (OPENING) آیا اولین جملات و پاراگراف‌های داستان، توجه شما را به خود جلب كرده ‌اند؟ هرقدر كه نویسنده در داستان خود شروع بهتری داشته باشد، بیشتر می‌تواند خواننده را جذب كند. حتا ما وقتی در كتاب‌فروشی هستیم و كتاب داستانی را می‌بینیم كه با نویسندة آن آشنایی نداریم، یكی از معیارها برای خرید آن می‌تواند توجه به دقت به نحوة شروع آن باشد.

ادوارد سعید گفته: «بدون داشتن ذره‌یي از احساس آغاز، هیچ اثری را نمی‌توان شروع كرد؛ همان‌طور كه بدون این احساس پایانی هم در كار نخواهد بود.» رابرت اسكولز در كتاب عناصر داستان معتقد است كه در شروع داستان باید شخصیت‌های كلیدی، معرفی و مناسبت‌های اولیة آن‌ها مشخص شود،

زمینه برای كنش اصلی آماده شده و چنان‌چه داستان نیاز داشته باشد، چیزی دربارة گذشتة آن عنوان كند. باید در شروع داستان، اولین نشانه‌های بحران داستان به خواننده نشان داده شود؛

بحرانی كه بعداً كنش اصلی داستان را به همراه دارد. به هرحال، شروع داستان خیلی مهم است و یك منتقد هم حتماً باید به شروع داستان توجه اساسی داشته باشد.

اهمیت سبک؛ دریافت تازه‌يی از ادبيات

بخش نخست

محمد طالبي

«آیندة ادبیات متعلق به نویسنده‌گانی است که سبک خود را در راستای خلق آثار مشخص نموده اند. ممکن است نویسنده‌گان، سبک‌پردازان و معماران زبده‌يی نباشند، اما می‌توان حضور فیزیکیِ شخصیت آنان را احساس کرد؛ که هنر را با شخصیت‌هایی کاملاً متقاعدکننده و واقعی به‌هم می‌آمیزند.»

بعضی منتقدان بر این باور اند «هر گاه هدف نویسنده در بیان حقیقت به کامل‌ترین وجه ممکن باشد، پس نباید نگران سبک خود باشند.»

مسالة دیگر این‌که، آنگاه که «قطعه‌يی درست نوشته شود، هرگز خواننده را خسته نمی‌کند، چرا که سبک همان زنده‌گی است و جان‌مایة اندیشه.»

مسايلی که دربارة ماهیت سبک بیان می‌شود، گاه متفاوت اند. اگر سبک چیزی است در تضاد با حقیقت‌مندی، اما به نوعی می‌تواند عین زنده‌گی هم باشد...

گاهی نزد منتقدان میان سبک و بیان شخصیت‌های داستانی، تفاوتی خاص می‌یابیم؛ به راستی این همه تفاوت در ارزش‌گذاری روی سبک از کجا نشات می‌گیرد؟

این تفاوت‌ها از آن‌جا برمی‌خیزد که در عمل، تنوع سرشاری از نقش‌های متفاوت سبک وجود دارد که این تفاوت‌ها را پدید می‌آورد. سبک، دریافت تازه‌يی از جهان را بیان می‌کند و به مثابه میانجی‌يی است که در خدمت اندیشه‌ها، احساسات و تعاملات خواننده است؛ اما اگر از جان‌مایة پیشرفت‌های هنری عاری شود، به «لفاظی» تنزل می‌یابد که به‌جز تزيین کردن کلمات، کار دیگری ندارد.

سبک چیزی است که از نیرویی زنده برخوردار است و اگر دچار تقلید شود، به جای آن‌که شاهد رشد و تکامل آثار ادبی باشیم، به گونه بريكي برای هر دو عمل می‌کند و اثر را به رکود می‌کشاند.

مطالعة این تضادها که از اعمال هنری آثار از طریق پدیدة سبک برمی‌خیزد، کار مهمی است. آشکار است که نویسنده نمی‌تواند سبک خود را به یک‌باره بپرورد و سپس تمام عمر در آن، در جا بزند. سبک چیزی است که نویسنده در روند گیرودار با مسايلی بیانی که کلاً در طول زنده‌گی خود و در تکامل شخصی با آن‌ها روبروست، آن را به وجود می‌آورد و به آن شکل می‌دهد.

در هنر نمی‌توان به شتاب‌زده‌گی به ابداع دست یافت و سبک حساب جاری نیست که بتوان از طریق آن «برای یک روز» چیزی نهاد. هنر از هنرمند می‌خواهد که مدام پیش برود و مدام چیزی تازه را کشف نماید و نمی‌توانیم از این حقیقت که سبک نویسنده دیدگاه تصویری او را از زنده‌گی بیان می‌کند، نتیجه بگیریم که سبک از سرخود، و به گونة نوعی محصول خلاقانه پدید می‌آید.

سبک، به هر آن‌چه در هنر یافتنی است، جدا از کار و قریحة خلاقانه نمی‌تواند باشد. سبک به نوعی در اعماق و ژرفای نویسنده حضور دارد.

شماری از نویسنده‌گان سبک را به مثابه چیزی یدکی، ابزاری که گاه به‌کار می‌‎آید، اما بدون آن نیز می‌توان سر کرد، می‌نگرند. از این‌رو اساس موفقیت اثرشان را در رویدادهای برگرفته از زنده‌گی می‌دانند که در اثر ترسیم شده است.

به عقیدة آنان، اگر این رویدادها واقعاً جالب هستند، نه تنها دیگر نیازی به تصورهای هنری و یا ابزارهای زبانی نیست، سهل است که حتا مانعی در راه تاثیر مستقیم حوادث واقعی، بر خواننده می‌شوند.

نویسنده‌گان اغلب بر قدرت شخصیت‌های خود تکیه می‌کنند و انرژی چندانی صرف تعیین و تحقق هنرمندانة آنها نمی‌کنند و بدین سان گویایی و گیرایی توصیف را ندیده می‌گیرند. آثاری که از چنین برخوردی نتیجه می‌شود، در سطح کیفیِ مطلوب قرار ندارند.

همان‌گونه که نوشتن بدون عقاید خلاق، جز طبقه‌بندی جزييات نیست، نادیده گرفتن سبک نیز غالباً به بی‌قوارگی ساختاری، تکامل لق‌وپق رویدادها، ترسیم بی‌رنگ شخصیت‌ها و زبان نارسا می‌انجامد؛ گیریم که نویسنده سراپا حسن نیت و گاه صاحب قریحه‌يی بی‌خلل باشد، اما بی‌توجهی به قدرت و اهمیت و سبک، نتایجی وخیم به‌بار می‌آورد که به بهای ناتوانی در اراية زیبایی‌شناختی نویسنده در اثر هنری تمام می‌شود.

دربارة روند شکل‌گیری سبک نویسنده، نقطه‌نظرهای متنوعی وجود دارد. یکی این‌که شکل‌گیری سبک به‌طور کلی با روند خلاقیت، ارتباطی حیاتی دارد و از آن‌جا که این روند امری ناخودآگاه است، شکل‌گیری سبک نیز باید چنین باشد و بنابراین گفت‌وگو از کار هنرمند بر سبکش به گونة چیزی مجزا، بی‌معنی است و برعکس، این‌که نویسنده‌گان کلاسیک توجه فراوانی به مسايل شکلی و سبکی می‌کردند.

البته این نوع نویسنده‌گان از زمرة استثنا نیستند. گاه تصور می‌شود که با برشمردن روندهای طبیعی که در خلق اثر هنری وجود دارد، دیگر هرگونه بررسی و مطالعه‌يی در ابزارهای بیان، ترکیب هنری و یا سبک کاری نالازم خواهد بود.

برای مثال: «شعر، بیان طبیعی جهان معنوی فرد است که عقاید روزگار هنرمند را، تنها پس از آن‌که در تجربة فرد جذب و متمرکز شدند، نشان می‌دهد؛ تنها آن‌گاه که واژه‌هایي در بوتة ‌گدازان زنده‌گی شکل یافتند، شعر می‌تواند

آن واژه‌هایی را بیابد که شعر را شعر سازد... اگر شعر، شعر راستین باشد، مسالة شکل و محتوا خود حل می‌شود.»

آنچه در «بوتة زنده‌گی هنری» شکل می‌گیرد، مسايلی است که هر اندازه تازه باشد اما همیشه‌گی و ابدی اند و به مختصات ارتباط‌آفرینی اثر هنری و تاثیر و گیرایی آن مربوط می‌شود، و با جست‌وجوی بهترین ابزارهای ممکن بیان افکار و احساسات نویسنده، رابطة نزدیک دارد.

بزرگ‌ترین جسارت و تهور، تهور در ابداع و خلق است آن‌گاه که اندیشة هنرمندانه طرحی وسیع‌تر را در برمی‌گیرد. اثر هنری راستین در حیطة ادبیات، همواره از ابداعی در شکل و کشفی در محتوا بهره دارد. اما ابداع مستلزم کوششی آگاهانه در حل مسايل به خصوصی است؛ کوششی که با مکاشفة خلاق رابطه و پیوندی نزدیک دارد.

ابداع، در مفهوم هنری خود، به معنای به طرح آوردن چیزی مبالغه‌آمیز و پیچیده نیست؛ بلکه به معنای خلق چیزی نو است به گونه‌يی که حداکثر تاثیر زیبایی‌شناسانه را داشته باشد. کشف و ابداع همواره بخشی اساسی از هنر و ادبیات بوده است.

در ادبیات معاصر بر عنصر ابداع در محتوا و شکل تاکید می‌شود. خصوصیت بسیاری از آثار نویسنده‌گان معاصر، نمایش چنان چیزی است که می‌توان آن را «تکنولوژی» پدید آوردن آثار نامید. البته این شکلِ بیان به نوعی تکامل و گسترش اصول زیبایی‌شناسی در ادبیات نیز است.

این نوع از نویسنده‌گی و توجه آشکار به کشفیات در زمینة شکل، احتمالاً تا اندازه‌يی از طریق تاثیر علوم معاصر و نگرش تازة آن به درون بسیاری از حوادث زنده‌گی به بار می‌آید که تفکر خلاقانه را در بسی زمینه‌های فرهنگی دیگر به شدت برمی‌انگیزد.

این‌ها همه برای درک روند ادبی به‌طور کلی و نیز برای بررسی پدیدة سبک به‌طور اخص شایستة توجه است. هرچه شکل تضاد نمایشی و روابط میان شخصیت‌ها واضح‌تر می‌شود، نیاز هنرمند به تعیین بهترین شکل‌هایی که در اختیار دارد و تشخیص بهترین ابزار تعیین مفاهیم، بیشتر می‌شود.