یکشنبه ۱۱ اسد ۱۳۹۴ - دکتر رنگین دادفر سپنتا

ملا عمر در پاکستان، مسقط‌الراس جنبش طالبان، در پناه آنانی که او را پرورده بودند تا از مردم افغانستان جان بستاند، درگذشت و یا کشته شد. مرگ او در میان مریدان، پیروان و دلبستگانش و منادیان صلح یک‌چشمه مایه حیرانی شد.

هرگز مرگ را مایه شادمانی ندانسته‌ام چرا که دلبسته‌ی غوغا و نشاطِ زندگی‌ام. اگر چه به سخن واصف باختری جوان، مرگ برخی‌ها سبک‌تر از خس و خاشاک بوده باشد.
ملا محمد عمر، «امیرالمومنین»، «ملای بزرگ» و «رهبر طالبان» در محلی گمنام در پاکستان جان داد و یا این که جانش را گرفتند و در مکانی گمنام‌تر به خاک سپرده شد. کسی که مرشدان و مریدانش او را امیر‌المومنین نامیده بودند، درگذشت اما به‌جز آی‌اس‌آی غیرمومن کس ندانست که «امیر» در کجا مرد و در کجا به خاک سپرده شد. کسی که خود را جانشین پیامبر اسلام و رهبر بلامنازع ۱٫۳ میلیارد مسلمان می‌دانست و مریدان او هنوز به نام و نشان «امارت» او آدم می‌کشند، مرد و کسی شهامت گزاردن نماز جنازه را بر نعش او نشان نداد. کسی که بر مردمش به‌خاطر دیگران ماتم می‌باراند و صدها جوان بی‌خبر از همه‌چیز با مرگ بی‌معنای‌شان، به دستور او از زنان و کودکان و مردان سرزمین ما جان می‌گرفتند، مرد و چه حقیر و شرمگین مرد. نه تنها امت «امیرالمومنین» آی‌اس‌آی ندانست که امیر کی مرد بلکه ظاهرا اعضای خانواده او نیز از مرگ او آگاه نبودند. مدت‌ها پس از مرگ او نیز پاکستان و پیروان ملا به نام او فرمان قتل و کشتار صادر می‌کردند؛ از مناسبت‌های مذهبی برای ادامه کشتار و خون‌پرستی‌شان بهره می‌گرفتند و «جعل‌کاران غریزی» تباری نیز از پیام‌های محبت‌آمیز او به وجد و سرور می‌آمدند. و چنین بود که بیشتر از دو سال پس از مرگش حامیان و پیروانش به بازرگانی مرگ ادامه دادند و هنوز هم به نام میراث او دست از این کار بر نمی‌دارند. نام ملا عمر با خون، وحشت و مزدوری عجین شده است. او نماد و جرثومه‌ی بدنامی، سفاکی، بی‌رحمی ‌و سر‌سپردگی به دستگاه استخبارات پاکستان بود. در عین زمان ملا عمر نماد و سمبول ساده‌لوحی نهادینه‌شده است. او هم یکی از آن بی‌دانش‌هایی بود که اوج ابتذال خونین خود را قله دانش و آگاهی و سفاکی و کشتار مسلمانان بی‌گناه را اوج دینداری و ویرانگری‌های بی‌پایان را آبادانی می‌پندارند.
کسی‌که بر سر مردمش سه دهه طاعون مرگ باراند، خود اسیر آن گردید و چه سخیف و حقیر از پای افتاد. هیچ مرگی ننگین‌تر و بی‌معنی‌تر از این نیست که انسانی در بدنامی ‌و حقارت مزدوری بمیرد و ملا عمر چنین مرد. او رفت و به سخن لطیف ناظمی‌ «خون هزار رستم دستان بر گردنش» ماند. در روزگار جوانی شعری از سراینده «جزیره‌نشین»، واصف باختری، که «جزیره‌نشین»اش کردند، ترنم می‌کردم: «که مرگ ما پر قو نیست، کوه است و گران‌سنگ است.» و چه بجاست آن پندار که اگر مرگ برخی‌ها «کوه و گران‌سنگ است» مرگ سفلگان آزادی‌ستیز سبک‌تر از پر قو است.
پاکستان تا روزی که می‌توانست از هیولای یک‌چشمی ‌که آفریده بود، برای باراندن مرگ بر سرزمین افغانستان بهره‌گیری کرد. حتا پس از مرگ او نیز شبح وحشت او در نان و آب و ماتم و نشاط مردم ما بیشتر از دو سال است که سایه افکنده است. وحشت‌پرستی و سفاکی مریدان و پیروان او، چه کسی می‌داند که تا کی هم‌چنان دمار از روزگار مردم ما در خواهد آورد. حاصل این همه سفاکی و بی‌رحمی‌ برای سرزمین ما و مردم ما چه بوده است؟ نسل‌های وحشت‌زده، دست‌های تهی، حیرانی، کشتار‌های بی‌مانند، دانش‌ستیزی‌های سازمان‌یافته، تبدیل کشور به پناهگاه تروریست‌های بین‌المللی و در نتیجه بهانه دادن به هجوم صدها هزار بیگانه به سرزمین ما، زمینه‌سازی برای مصاف‌های قومی، اجرای سیاست‌های سرزمین‌های سوخته، سیاست زوال فرهنگ و معنویت، عفت‌های بربادرفته، همه‌گیر شدن فرهنگ مرگ و تجاوز و… .
این داوری بی‌رحم تاریخ است که ستمبارگان باید در حقارت بمیرند و ملا عمر نمی‌توانست از این سرنوشت محتوم فرار کند. پیش از او، شاه شجاع که روزگاری امپراتور بود، به دست دلیرانی از این سرزمین از پای در آمد؛ امیر یعقوب خان در غربت و آوارگی به مثابه مستمری‌بگیر انگلیس‌ها مرد، نور محمد تره‌کی که مریدان و پیروانش او را «نابغه شرق» می‌پنداشتند با بالشی که شاگردانش بر دهانش نهادند کشته شد، حفیظ‌الله امین در حالی‌که توسط اربابانش مسموم شده بود با گلوله‌های چتربازان آن‌ها از پای در آمد و ببرک کارمل در آوارگی و بدنامی‌ مغلوب سرطان شد و مالکان اندیشه و باور‌های او مدت‌ها دروازه‌های کشور‌شان را به روی او که سرطان زمین‌گیرش کرده بود، بستند. ملا عمر بر مزار او نیز رحم نکرد، مزارش را ویران و استخوان‌های او را به نمایش گذاشت و حال شاید نوبت سفاک دیگری باشد تا با مزار ملا عمر مدارا نکند.
مگر هیچ آرزویی انسانی‌تر از این می‌شود که باید این چرخه شیطانی خون و خفت پایان یابد و بگذاریم انسان‌ها در نشاط و آزادگی، دوستی و برادری و خواهری باهم زندگی کنند. چیزی که ملا عمر‌ها از فرزندان ما دریغ داشتند ما نباید از فرزندان آن‌ها دریغ کنیم. دریغ صلح و آرامش از دیگران اجتناب از صلح و آرامش برای خود است. جنگ بر مردم ما تحمیل شده است. هر انسانی حق دارد و باید از عزت، آزادگی و استقلال کشور خود دفاع کند اما فرهنگ جنگ و خشونت‌پرستی، فرهنگ رهایی‌بخش نیست. در هر جنگی آنقدر انرژی ویرانگر نهفته است که نسل‌ها نخواهند توانست خود را از تاثیرات مخرب آن رها سازند. تنها پدیده بدتر از جنگ بردگی، مزدوری و تمکین به حاکمیت استبداد است. جنگ سوداگر مرگ و ویرانی و مسخ انسان‌ها است و ملا عمر میان جنگ‌افروزان امروزین در کشور ما نماد چنین پلشتی‌ای بود.
این روز‌ها به حق حلقه‌های سیاسی افغان و خارجی روی پیامد‌های مرگ ملا عمر بحث می‌کنند، روی این‌که چرا خبر مرگ وی در آستانه دومین ملاقات هیات افغانستان با نمایندگان طالبان در «ام القرای» حرکت آن‌ها افشا شد و یا این که ملا عمر در بیماری مرد و یا توسط پاکستان کشته شد تا راز‌های بسیاری از مظالم آن کشور در حق مردم افغانستان را با خود به گور ببرد و پرسش‌های دیگر. تنها مرجعی که حقیقت را در این باره می‌داند، دستگاه استخبارات پاکستان است. در همه حال مرگ ملا عمر نه تنها امت «امیرالمومنین»ی این چنین را سرافکنده ساخت بلکه باز هم موجب سرافکندگی شیفتگان استخبارات پاکستان در دستگاه دولت افغانستان گردید؛ موجب سرافکندگی کسانی که هر‌از‌گاهی در پی فرصت می‌شوند تا به مثابه عروسک‌های تیاتر خفت استخبارات پاکستان به آب و آتش بزنند و هر مضحکه آن‌ها را جدی بپندارند. مرگ ملا عمر یکی از تراژدی- کمدی‌های دیگری است که ما در این روز‌ها با آن مواجه می‌باشیم. در مرگ کسی حتا بدترین دشمنان زندگی‌ام، شادی نکرده‌ام، هرگز به مرگ کسی رضایت نداده‌ام اما در تقابل با این تراژدی- کمدی چه می‌توان گفت؟
این سرزمین دیر یا زود به صلح و آرامش می‌رسد اما این پرسش که چگونه می‌توانیم جامعه پر از نشاط، تسامح، عشق و سرشار از دوستی و زندگی رنگارنگ را در این ماتمسرا پی افکنیم، هنوز بی‌پاسخ مانده است.

 
 گروهی خبر هفته نامه ی ندای غزنه 
منبع : 8 صبح